وبلاگ :
جنبش (واژه واژه حرف دل)
يادداشت :
پدربزرگم مرد
نظرات :
5
خصوصي ،
7
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بابابزرگ
رزوي مرا نيز بابابزرگي بود در ساده اتاقي بزرگ پنجره ، در شهري كويري.گلي (بر وزن دل )بود و با چشمهاي بسته اش دنيايي ار آرامش را با سكوت هميشگي اش فرياد ميكرد .قرارش جنب تلوزيوني سبز بود كه برخي مواقع از مردان رنج و برنج يا از ديپلمه اي پزشكي . و ... مي گفت و ما كه شيهه اسب وار مي كشيديم ( كه مثلا داريم مي خنديم ) از آرامشش مويي كاسته نمي شد (تو-ي ... هم وقتي نيگاش ميكردي همون آرامش رو تو چشماش مي ديدي) . الان پدر بزرگ من گردنش شكسته . با دستهاي شيطنت پسر داييم و من از .........