سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/29
1:15 عصر

گفت و گو با پیامک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گو با پیامک
شبی از شبهای هفته گذشته گفت و گویی با رد و بدل کردن پیامک بین دو دوست شکل گرفت. هر دو در شرایط روحی خاصی بودند و هر کدام در گوشه ای از این خاک دور از هم. رابطه این دو رابطه ویژه ای است و شاید به اشارت کوچکی پیام هم می فهمند و نیاز به توضیح واضحات برای هم نداشته باشند. پیامکهای مبادله شده بین آن دو دوست را نقل می کنم که بهانه خوبی برای اظهار نظر همه دوستان و مخاطبان این وبلاگ است و دست کم مجالی برای اندیشه در فحوای این گپ و گفت.

الف) تا حالا شده دلت به حال خودت بسوزه؟
ب) آره، زیاد.

الف) اینجور وقتا چی کار می کنی؟
ب) بغض و درماندگی و افسوس!

الف) من یقین دارم که دنیا دار مکافات نیست و نمی دونم که آخرت وجود داره یا نه. پس زندگی به چه دردی می خوره؟
ب) من یقین تو رو قبول ندارم و دوست هم ندارم که به چنین باوری برسم چون نتیجه اش پوچیه.

الف) یه نگاه به دور و بر خودت بنداز. یکی پول نون خریدن نداره و بچه اش گشنه می خوابه، یکی پول پوشکی که بچه اش توش ... اندازه حقوق یه ماه منه!
ب) قبول دارم. بارها سر این چیزا گریه کردم اما میگی خودکشی کنیم؟ وقتی فریاد و فرار هر دو بی نتیجه است، باید به اندازه خودمون درست زندگی کنیم.

الف) پس دنیا دار مکافات نیست. حالا باید برای زندگی یه فکری کرد. نه؟
ب) شاید نباشه اما من یقین ندارم. ضمناً این یه ضرب المثله که با دیدن عاقبت آدمای بد درست شده. دین میگه اون دنیا دار مکافاته اما این دنیا هم بی اثر نیست. به هر حال راه بهتری نیست جز زندگی درست.

الف) چند تا آدم مرفه دیدی که توی این دنیا زجر کشیدن؟ چند تا بدبخت دیدی که تمام زندگی شون توی لجن بوده؟
ب) از هر دو گروه زیاد دیدم. توی خیلی ازآدمای بدبخت، آرامش و رضایتی دیدم که حسرتشو خوردم. از اون طرف یکی از فامیلای پولدار خودم توی آمریکا روانی شده. پول خیلی خیلی مهمه اما همه چیز نیست.

الف) خودتو گول نزن. حکایت الان ماست که حاضریم ....، وقتی هیچ نداری، مجبوری که خوش باشی چون زنده ای!
ب) گول زدن هم که باشه اشکالی نداره. شاید چون راه بهتری سراغ ندارم. با فریاد بی نتیجه و فرار از نوع نهیلیسم و خودکشی موافق نیستم.

الف) من نمی گم خودکشی کن. پذیرش واقعیت! بله باید برای زیستن فکری کرد.
ب) آره. زندگی درست. هر وقت به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو.

الف) باید برای زیستن فکری کرد. باید. باید... من به سیبی خشنودم و به یک بوته بابونه، من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. اما خسته ام




84/12/25
8:17 صبح

بوی عید می آید اما...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

باز هم بوی بهار میرسد. باز هم بوی شادیهای شیرین نوروزی میرسد. بوی عید می آید اما...

به باور من عید نه جامه رنگارنگ پوشیدن است که این عید کودکان است. نه شربت و شیرینی و غذاهای متنوع خوردن که این عید شکم بارگان است. نه به سیاحت و تفرج بی محتوا پرداختن که این عید ولگردان و عیاشان است. نه بی بندوباری و هرزگی و ولنگاری که این عید بوالهوسان است. نه قاه قاه خندیدن و مسخرگی و لودگی و بازی گرفتن و روزگار بی ثمر گذراندن که این عید غافلان است و نه تاب خوردن و سبزه رویاندن و سفره هفت سین چیدن و سمنو پختن که این عید خرافه پرستان است.

اینها همه که گفتم نه برای نفی سنتها و باورهای کهن و زیبای ایرانی و یا برای تلخ کردن ذائقه مردمان در آغاز سال نوست. نه! تنها برای تلنگری است بر رگ روح و جان خود و دیگران که عید را تنها در ظواهری اینچنینی خلاصه نکنیم. شاید که عید این همه را در خود داشته باشد اما نه تنها همین و بس!

عید کامیابی در انجام وظیفه است. وظیفه انسانیت. همان دیرین رسالتی که خدا بر دوش جانشینان خود بر زمین قرار داد. گذشتن از امتیازها، رانتها، غرورها، کژرویها، نامردمی ها و خودپرستی هاست.تبعیض ها و ناعدالتی ها را به کنار نهادن است. تطهیر نفس و تصفیه جان است. شکستن خودبینی و خود پرستی است. ترک نازپروری ها و سایه نشینی هاست. همواره تپیدن و به هیچ جا نایستادن است. با شوق ندای حق را لبیک گفتن است. قرب خداوندگار است. با صالحان بودن و به گفته روشنگران گوش سپردن است. در برابر دشمنان نیکی و انسانیت و خداگونگی، ستونی آهنین گشتن است. شکمهای گرسنه را سیر نمودن است. به محتاجان و اربابان نیاز احسان نمودن است. گسسته ها را به هم پیوستن است. من و مایی را از خود پیراستن و خود را برای خدا خواستن است. خود را باز یافتن و به خدا رسیدن است.

چنین عیدی جای تبریک گفتن و شادمانی و قهقهه مستانه سر دادن است. گر به چنین عیدی رسیده ایم، مبارکمان باد.

اما کمی به دور و برمان که نگاه کنیم میبینیم که تا عید فاصله بسیار است. آیا کودک همسایه سیر است؟ آیا رییس اداره از وضع آبدارچی اش با خبر است؟ آیا عیدی و پاداش و حق سنوات و عائله مندی و ...کارگران مملکتمان به پای یک قلم پاداش مدیران مملکتی می رسد؟ آیا ....

کامتان شیرین باد.




84/10/23
12:34 عصر

محتسبی هم هست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

   روزی در سایت « بازتاب» حکایت طفلکی را خواندم که بر سر بشقاب برنج حسرتی خود جان باخت. روی ترش نکنید. نگویید که اه، باز هم از فقر نوشته است. نگویید که این فلانی هم همیشه تلخ می نویسد و ناامید. آخر منم و این قلم و اگر ذره ای به تأمل واداشتن هم از این قلم نیاید پس به چه کار آید؟!

  آری خواندم که کودکی با استشمام بوی پلو از خانه همسایه، دست به دامان مادر می شود و مادر که دستش خالی است، می رود و بشقابی از همسایه می گیرد. پدر سر می رسد و با خبردار شدن از ماجرا، برافروخته بر گونه طفلش می نوازد و او برنج را نخورده، از دنیا می رود. این قصه نیست. افسانه ای زاییده ذهن قصاصون نیست. خبر است. خبری که این بار به رسانه ها رسید و از این دست بسیارند اخباری که هرگز مجال نشر نمی یابند.

  کافی است چشم بگردانیم در گوشه و کنار شهرهایمان تا در آستانه فصل سرد، تابلوهایی سیاه و زجرآور را ببینیم. تصویرهایی که کم و بیش در همه شهرهای میهنمان با اندکی تفاوت به چشم می خورد. شکل و شمایل و رفتارهایی که همه ما حتماً دیده ایم:

  کودکی نحیف و لاغر که با چهره ای سوخته و سیاه به مردم آدامس می فروشد. زنی که خود را در چادری مندرس پنهان کرده، محزون و شرمگین در گوشه ای سر به زیر افکنده و دخترک خردسالش از شدت سرما کبود شده و مدام دستهای خود را جلوی دهان می برد و در آنها می دمد. پسرک یتیمی که از شدت سرما دستانش کرخ شده و حتی توان نالیدن هم ندارد، با حسرت به انارهای قرمز روی گاری دستی کنار خیابان نگاه می کند و دوستش به کاوش در میان زباله ها مشغول است. مردی سالخورده گوشه میدان مشغول فروش ساک دستی و روسری و... است و با سن و سال زیاد و تن رنجورش هنوز مجبور است تن به کار دهد. مردی میانسال روی جدول خیابان تا کمر خم شده و به دنبال یک نخ سیگار و دودی از مواد مخدر مشغول گدایی است.

  در خیابان ماشینهای تک سرنشین مدل بالا و آدمهای کلاس بالا با غروری تمام و بدون نگاه کردن به دیگران در حرکتند و در کنار خیابان بسیاری در سوز و سرما در انتظار اتوبوس و یا... می لرزند. کودکانی که رویای درس خواندن را با عنوان « کودکان کار» معامله می کنند. مردانی که غیرتشان فراتر از وجودشان است و دوست دارند بمیرند اما نبینند که نمی توانند 2 کیلو میوه برای خانواده خود بخرند.

  در بالای شهرهای ما وقتی پشت ویترین فروشگاههای مواد غذایی می ایستی می خوانی: ران مرغ، شینسل، بیفتک، قزل آلا، میگو، ... و در پایین شهر: دل و جگر و پاچه و زبان گاو، پا و سنگدان و جگر و بال مرغ، سیراب شیردان و جگر سفید گوسفند، و به تازگی در شهرهای بزرگمان خوراک لذیذ! دیگری هم به سبد غذایی پایین شهریها اضافه شده است: دم گاو و کف پای شتر!! بله باور کنیم. باور کنیم و سردرد بگیریم. باور کنیم و بر مسلمانی خود بگرییم. دم گاو برای آبگوشت و کف پای شتر به جای دنبه آن! و اینرا بگذارید کنار عیدی های یک میلیونی و حقوقهای چند میلیونی و نفت بشکه ای بالاتر از 60 دلار و... حرفهای قشنگ و شعارهای زیبا!!

  گوئیا از یاد برده ایم که محتسبی در بازار هست که هرگز چشم نمی بندد بر سختی روزگار بیچاره ها و سخت حساب می کشد از همه! انگار نمی دانیم که اشک درخشان کودکان گرسنه، برق متالیک خودروهایمان را مات و کدر خواهد کرد. گویا باور نداریم که تک اتاقهای مرطوب اجاره ای، لذت ویلاهای شمال را به کاممان تلخ خواهد ساخت. برق اسکناس و صدای سکه ها چشمانمان را کور و گوشهایمان را سنگین کرده است. انگار فراموش کرده ایم که ظاهراً(!) پیرو دینی هستیم که پیامبرش فرمود: یک روز یاری رساندن به برادر دینی بهتر از یک ماه اعتکاف است.

  باد جاه طلبی در مغزمان بیداد می کند و با ژستهای خلسه آور در برج عاجمان لمیده و برای فقر و فاقه خلق، نسخه های بی افاقه می پیچیم. در دم زدن از عدالت چنان استادیم که رگبار خطابه ها و سیل الفاظمان را پایانی نیست اما ثروت و قدرت، این بچه های شیطان با نیروی چموش فریب و افسونشان ما را در احاطه کامل خود دارند و گند ریای ما اطرافیانمان را آزار می دهد. سودجویی و فریبکاری تاجرمسلکانه یا فرصت طلبانه ما راه را بر حق و حقیقت سد می کند.

  چون صاحب زور و سرمایه شده ایم، بر گرده تکیده هر کس که بتوانیم شلاق بهره کشی می نوازیم. لازم نیست سکاندار همه ملک و ملت باشیم یا بهره مند ترین آنان. نه! در هر جا و با هر سمتی که هستیم، همینکه زیردستی پیدا کردیم و خود را بر حتی یک نفر بالا دست یافتیم، شلاق به دست می گیریم و تحکم می کنیم. فراموشمان می شود که خود نیز یکی از همین خلقیم و هر آنچه آموزه های انسانیت و عدالت ورزی است را از یاد می بریم. یادمان می رود که معنی استثمار در دستان پینه بسته نهفته است و معنی استکبار را اشک کودکان بیمار و گرسنه تفسیر می کند. باور نداریم که پیشوایان و وارثان زمین، دستهای رنجور، کودکان یتیم و آواره و خاک نشینان و محرومان خواهند بود.

  در نبرد ثروت و دانایی، همه ما رضاخان شده ایم که می گفت: « استخوان پوسیده یک سرباز دزد می ارزد به صد معلم». آری. جهان مدرن ما سربازان خود را نه از میان خردمندان و پارسایان که از میان ثروتمندان انتخاب می کند و چنین است که ارتفاع ظلم، کلاه از سر انصاف هم می اندازد. و جای جای این دیار بسیارند کسانی که چون فقیرند، در هیچ طبقه بندی جایی برایشان نیست و کسی آنان را به هیچ هم نمی گیرد و شب هنگام دستان خالی خود را با شرم به کودکشان هدیه می دهند.

  برای بد بودن و در شمار اصحاب شیطان قرار گرفتن لازم نیست در ظلم و فساد شهره شهر باشی. نه! شیطانیان امروز در هر لباسی ظاهر می شوند. از من قلم به دست گرفته تا رجال دولت و حتی علمای شریعت!

  گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان و پاکدامن به درگاه خدا مقرب تر باشد. آخر می اندیشم «آن هزار بار بینوا» محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی به او درس ایمان و عفاف و تحمل داده بودیم و دردش را مرهمی نهاده بودیم؟ عدالت حکم می کند که دست « نیاز» مستمندان قطع شود تا سرقت نکنند. این نصیحت که « دزدی نکن؛ بد است»، تنها نشانه سیری زیاده از حد شکم ما گویندگان است. امروز این دستش را بریدند، اما فردا که دوباره از گرسنگی به جان آمد و شرمنده اهل و عیال خویش، دست دیگرش را فدیه لقمه نانی خواهد کرد. چنین جامعه ای ام القرای اسلام و کشور امام زمانی نخواهد بود. جامعه ای با سفره های خالی و دلهای پر. جامعه ای با مردان به اشک نشسته و شرمنده از نگاه به چشم کودکان خویش!

  درست است که صاحبان ثروتهایی که باد از جیب مردم می آورد (!)، دارا هستند و همه می گویند که دارا انار دارد اما دلم می گوید: « آنکه خواهد آمد، با دارا قصد مدارا ندارد!»




84/10/21
1:16 عصر

یلدایتان مبارک!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

  این یادداشت را برای نشریه ای نوشته بودم که بنا به مصالحی! از چاپ آن خودداری کردند.

شب نشینی در دیرپاترین شب سال، رسمی است کهن و عزیز که ما ایرانیان همچنان بدان پایبندیم و دلبسته؛ که نه تنها بازخوانی خاطرات خوش دیرین است که بهانه ای است برای صله رحم و با هم بودن و محکم کردن رشته های انس و الفت و تجدید عهدی برای گرم کردن شبهای سرد زمستانی با شعله های مهرورزی و حرمت نهادن به مهتران قوم.

  یلدایتان مبارک اما ...!!

  شادی شب چله را باید خلاصه کنیم در خوردن میوه های رنگارنگ و شیرینی و آجیلهای آنچنانی و شاید کمی پایکوبی و دست افشانی و تمام؟! یلدا همین است آیا؟ در پر شورترین و خاطره انگیزترینش برپایی جشنهای چند صد هزار تومانی و یا میلیونی و دیگر هیچ؟! اگر یلدا طولانی ترین شب سال است یعنی که فقط خوشی و غفلت و بیخبریمان را طولانی تر کنیم و تمام؟! این شادی نهی کردنی نیست و مباد که کسی بر این شادی عتاب آورد اما وقتی در کنار این زیبایی، صحنه های زشت بسیار است، نمی توان چشم فروبست و ندید.

  وقتی پسرک لبو فروش که لپهایش از سرما عین لبوهایش شده و دستهایش نیز، به میوه فروشی آن طرف خیابان خیره می شود که ماشینهای گران قیمت جلویش می ایستند و سبدهای چند ده هزار تومانی میوه می خرند، نمی شود گفت که یلدا سراسر زیبایی است. وقتی می بینی و می شنوی که جوانی ساعت یک میلیون تومانی به دست بسته و 30 میلیون تومان خرج اسپورت کردن ماشینش کرده تا شب یلدا با فلان رفیقش (یا رفیقه اش!) به فلان پارتی برود و در همان ولایت کارگری چون چیزی برای خوردن نداشته، در حال تی کشیدن کف ساختمان دچار ضعف می شود و از هوش می رود، مگر اوقات خوش و کام شیرینی باقی می ماند؟ و فراموش نکنیم این همان کارگری است که پیامبر بر دستانش بوسه می زد و امروز..! وقتی پول تو جیبی بعضی از شازده ها از درآمد یک خانواده بیشتر است مگر می شود یکسره از زیبایی و شادی و نشاط شب چله سخن گفت؟ وقتی در شب چله در پایین شهرهایمان سبدهایی را شاهدیم که اگر با میوه های نیمه پوسیده ای که مغازه دارها دور می ریزند، پر نشود هرگز پر نخواهد شد، چگونه دل به خوشی بسپاریم؟

  نگرانی من از شادی مردمان نیست که چه لذتی بالاتر از اینکه جامعه ات را مملو از شادی ببینی. هراس من از فاصله هایی است که اگر به عدالت پر نشود جز با عقده و کینه پر نخواهد شد و از بذر کینه هم جز درخت نفرت نمی روید که این درخت میوه ای جز عداوت ندارد! ترس من از حرامی نیست. از حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالهاست. بیم من از بیگانه و دشمنی هایش نیست. از خویشهای غافل است. از گریه هایی که به گوش نمی رسد و بغضهایی که نشکفته در گلو می میرد. هراس من از بی خبری است که غافلمان می کند از همسایه مان که نه نانی برای خوردن می یابد و نه ایمانی برای برپا ایستادن.

  دغدغه من حال و روز آدمیانی است که شمشیر بران نیاز، به مغز استخوان صبوریشان رسیده است. مردانی با جیبهای خالی و دلهای پر(!) که گاه چنان در فشار نداری و بیکاری چلانده شده اند که گویی منتظر بهانه اند تا عقده شان بترکد و وای که گریستن مرد چه وحشتناک است و دردناک!

  ناراحتی من از این است که می بینم موشهای طاعونی قلب سوزان شیرهای نجیب را در قفس می جوند و شیرمردان، درهم شکسته، خرد شده و متلاشی روزگار می گذرانند.

  نغمه شاد از سازی بر می آید که آرشه ای خوش بر آن کشیده شود. زیر دندانه های اره دوسر فقر و بی عدالتی که به جان جنگل سر سبز انسانی افتاده است، جز فریاد مرگ رگی که در اعماق جان آدمیت از هم می گسلد، در انتظار چه می توان بود؟

  راه دوری نرویم. قحطی کشیدگان آفریقا و بدبختان و تیره روزان آن سوی مرزها را نمی گویم. داخل مرزهای خودمان، در بطن میهن اسلامی مان، حتی در مذهبی ترین شهرهایمان، کم نیستند کسانی که در حسرت یک دست لباس گرم در آستانه فصل سرد مانده اند. چشمانی که گاه ثانیه های به در ماندنشان، سالی به طول می انجامد! کم نیستند عشیره خدا در زمین که خداوند برایشان آبرو گرو گذاشته تا دیگر بندگانش وعده او را باور کنند و به یاری محرومان بشتابند تا او خود ده چندان پاسخشان دهد. بر محرومان چشم بسته ایم یا وعده خدایمان را باور نداریم؟ مباد که دریابیم نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه!

  بر ماست که احساس انسان بودن خود را به کمال در دستگیری از دست به زانو ماندگان نشان دهیم و مهربانی ایرانی را جلوه ای دیگر ببخشیم و جانمان را در زلال نوع دوستی جلا دهیم. حیف است این آینه های خداوندی در گذر زمان، غبار زمین بگیرد. حیف است این گوهرهای شب چراغ مردانگی و مهربانی، در پس لایه های غفلت، از تماشای فرشتگان دور بماند. حیف است این زیباترین خلق خدا، زیباترین خلق خدادادی خود را به تماشای فرشتگان نگذارد.

  وقتی سبدهای میوه چند ده هزار تومانی را به خانه می بریم، یادمان باشد اطرافمان کسانی هستند که دیری است از میوه جز تماشا نصیبشان نشده است. باور کنیم که تنها با هزار تومان کمتر، می توان چراغ چله را در خانه دیگران هم روشن کرد و آن وقت است که یلدا، چه چلچراغ نورانی و دوست داشتنی خواهد داشت. آن وقت است که مهربانی در چشمها شعله می کشد و حتی در طولانی ترین شبها هم از ستیغ هر انگشت دست خیران خورشیدی طلوع می کند.

  گیرم بپذیریم که با یک گل بهار نمی شود، اما برای تماشای بهار باید نسل گلها را تکثیر کرد. چنانکه از یک شمع افروخته می توان هزاران چراغ روشن کرد و سپاه تاریکی را درهم شکست. مهم اینست که عزمی بر رقم خوردن بهار باشد و اراده ای برای روشنی.

  کافی است باور کنیم اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه همه ماست و اگر فقر و نیاز می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نباشد، همه ما مقصریم که تسلیم و تن داده به این وضعیم و معلوم است که فاتح هیچ وقت سرزمین گشوده شده را ترک نمی کند و از فتح دست نمی شوید.

  اگر در دیارمان خاموشی باشد و بشود سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از همه ما خاموشان زندگی نشناس و تن رها کرده به بودن بی فایده است.

  یلدا بر همه ایرانیان مبارک اما باور کنیم که اگر شب یلدا برایمان بلندترین شب اندیشه های فراتر از روزمرگی ها باشد، به فیضی رسیده ایم که از هفتاد سال عبادت برتر است و افسوس بر ما اگر این شب هم به شبهای دیگر غفلت بپیوندد.




84/8/11
7:17 صبح

درد را نمی شود قلم گرفت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

« البته واضح و مبرهن است که علم بهتر است از ثروت و در فضیلت علم همین بس که ثروت را دزد می تواند ببرد اما علم را نه.....»

  یاد این انشای کهن و تکراری ایام درس و مدرسه به خیر؛ یاد معلمهایمان به خیر که در وصف علم و برتری آن بر ثروت چه منبرها که نمی رفتند!

  امروز اما قصه تلخ دیگری در کوچه و بازار این دیار روایت می شود. امروز، مقدار ثروت است که اعتبار آدمیان را رقم می زند. دیگر نمی شود علم را در یک کفه ترازو گذاشت و ثروت را در کفه دیگر تا علم سنگین تر بنماید. وزن سنجهای دیجیتالی امروز تنها یک کفه دارند: ثروت!

  امروز، خیلی از آن هم مدرسه ای های ما که در انشاهایشان علم را برتر می دانستند، عارشان می آید سوار ماشین وطنی شوند و برای معلمهای دیروز حتی بوق هم نمی زنند! معلمها، فیش حقوقشان را اگر در کوزه هم بگذارند، می خشکد! علامه دهر هم که باشی، بدون پول به اندازه یک پفک نمکی هم تحویلت نمی گیرند؛ چه رسد به « کارگر» که به زعم بعضی ها « اجیر» است و اصلاً قاطی آدمها نیست که بخواهند برایش احترام قائل شوند!

  امروز، شخصیت مترادف است با مدل ماشین؛ اعتبار مساوی است با تعداد صفرهای حساب بانکی و منزلت اجتماعی را محل سکونت و دکوراسیون منزل معنا می کند!

  امروز شعار غالب این است: به هر قیمتی که شده زر را به دست بیاور! زور و تزویر هم که به همراهش می آید. پول که تلنبار شد، علم هم کرنش می کند، احترام هم می آید. مایه دار که شدی، جمعیت اگر جای سوزن انداختن هم نداشته باشد، باز برایت کوچه باز می کند!

  امروز در جراید می خوانیم که: « نرخ بیکاری در ایران 17 درصد است که بیشتر از همه کشورهای حوزه خلیج فارس است». که: « 11 درصد مردم ایران هیچ درآمدی ندارند». که: « 50 درصد از ثروت کشور در اختیار 20 درصد از افراد جامعه است». که: .....

  جراید و آمار و ارقام را رها کنیم. کافی است نگاهی به دور و برمان بیندازیم. ساعتی که کوچه و خیابان این سرزمین را نظاره کنی، انبوه مردمی را می بینی که در خطوط روزمرگی سرگردانند و تنها به « گذراندن» می اندیشند. آدمیانی بی حریم و حرمت شده که در امتداد خطوط و راههای « عادت» می روند و می آیند. نه! کشیده می شوند! چه کنند بیچاره ها؟ همه آبستن اند. اما نه آبستن فردایی روشن. تنها شکمهای آماسیده و متورمی دارند انباشته از درد و رنج و بیگانه با مهر مادری و عشق. غریبه با معنا که اصلاً فرصت معنا جستن نمی یابند. تنها به تداومی بی اثر می اندیشند. عبث گفتم. کدام اندیشه؟ مگر نای اندیشیدن دارند؟ تنها در تلاشی برای « ماندن»، از پی « نان» می دوند!

  کسی شکم عائله خود را با نان و رب پر می کند. پدری به مدیر مدرسه اصرار می کند که نام دو پسرش را در دو شیفت مخالف بنویسد چرا که تنها توانسته است یک جفت کفش تهیه کند! اشتباه نکنید. این قصه « بچه های آسمان» نیست. واقعیتی تلخ است که بیخ گوش ما دارد رخ می دهد.

  در کاشان شنیدم که کارگر بیکار شده یکی از کارخانه ها، میوه از دکان میوه فروشی برداشته و به فروشنده گفته است پول ندارم اما این را می برم! آیا کسی را حق اعتراض به او هست؟ مگر نه این که بر مضطر « اکل میته» حلال است؟

  در روزنامه خراسان خواندم که در مشهد ما مادری دست دخترک 9 ساله اش را گرفته و به خیابان آورده بود تا بفروشد به 10 هزار تومان! یعنی همه هستی و زندگی دخترک به بهای یک وعده غذای معمولی خیلی ها! کم مانده است بالا بیاورم. حالم به هم میخورد. از خودم. از خودمان. از مسلمانی مان. از سکوتمان. از مداحی هایمان. از گریه کردنهایمان!!

  آخر در همین ماه رمضانی که گذشت، برخی در خانه های پر تجمل کاخ مانندشان سیاه پوشیدند و روی مبلهای آنچنانی نشستند و سفره های آنچنانی تر انداختند و برای علی (ع) عزاداری کردند و 500 هزار تومان دادند به یک مداح تا یک شب برایشان روضه علی(ع) بخواند! بی اندیشه آنکه این پولها میتواند مرهم چه زخمهایی باشد. خیلی باید جسور و پررو باشیم که خود را انسان بنامیم. شرممان باد!

  می خواندم که جانبازی از بازماندگان جنگ تحمیلی شکوه می کرد که در سال 74 همسرش برای تداوم زندگیشان کلیه اش را به قیمت 300 هزار تومان فروخته است و بعد از آن وضع جسمانی اش بحرانی شده است. حالا مستأجر است در تهران با دختری معلول و همسری تحت درمان و تنها درآمدش ماهی 80 هزار تومان حقوق از کار افتادگی! گناهشان چیست؟ یعنی حق ندارم بگویم اف بر ما؟

  کسی را می شناسم که می گفت وقتی عزیزترین فرد به مهمانی شان می آید، آبروداری می کنند و برنج کوپنی می پزند که خورشتش اندکی لوبیاست و کسانی هستند که همین را هم ندارند. چرا که کوپنهایشان را هم برای درمان بچه مریضشان فروخته اند. شناختن اینها کاری ندارد. کافیست ساعتی کنار کوپن فروشها بایستیم و مشتریهایشان را ببینیم. آقای مسؤول! شما را هم می گویم. شما هم سری به آنها بزن. به خدا که جای دوری نمی رود. به یاد بیاور که « کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته»!

  اصلاً می شود دلی در سینه داشته باشی و جوانی را داخل جوی آب که میان میوه های پلاسیده و کرم خورده به دنبال میوه ای سالمتر می گردد ببینی و دلت از درد مچاله نشود؟ و تازه آن طرف تر راننده ماشین آخرین مدلی را ببینی که چند جعبه میوه را در صندوق عقب می گذارد و انعام جانانه ای هم به شاگرد میوه فروش می دهد!

  آیا می توانی به بغضی که راه گلویت را سد می کند چیره شوی وقتی در قصابی زن محجوبی را می بینی که با صدایی آهسته و لرزان و پر از خجالت و شرم، تقاضای 200 تومان گوشت می کند؟! دیگر گوشت از گلویت پایین می رود؟

  شرم نمی کنی دم از مسلمانی بزنی و از عدالت اجتماعی قصه ببافی وقتی کارگری را می بینی که روغن سهمیه بن خود را می فروشد تا قبض آب و برق منزلش را بدهد؟!

  من دخترکی را دیدم که موهایش را از ته تراشیده بود چون در خانه حمام ندارند و مادری دائماً خمار دارد که حال و روزش معلوم است و مربی بهداشت مدرسه سرش را پر از شپش دیده بود! وای بر ما که « نیازهای اولیه زندگی» برای این دخترک و دخترکان و پسرکان دیگری در وطنمان « آرزو» شده است و باز هم ادعای انسانیت و مسلمانی داریم! یعنی پررویی ما را حدی نیست؟ سنگ پای قزوین هم پیش ما کم می آورد!

  اینها قصه های عهد کهن ساکنان آن سوی دنیا نیست. در پایتخت کشور شیعه نشین ماست. در مشهد الرضا (ع) است . در دارالمؤمنین کاشان است.

  باز هم بگویم؟ همین ماه رمضان را برخی از هموطنان ما با اشک سفره سحر انداختند و با ناله سفره افطار و دریغ اگر جز نان و آب غذایی دیگر در سفره شان بود! چه سحرهایی را که به بهانه خواب ماندن بیدار نشدند تا در جواب اعتراض بچه ها بگویند خواب ماندیم! و باز موقع افطار نان بود و سبزی! نان بود و ماست!

  و ما افطاری دادیم. دیگ زدیم. آنهم چه دیگهای بزرگی! بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا که باز هم بالا نشین سفره مان همان متنفذهای متشخص بودند و اگر لطفی داشتیم، پس مانده های سفره برای فقرا بود!

  چقدر بی دردیم! چقدر بی غیرتیم! در کجای این جغرافیای درد به نظاره ایستاده ایم که جانمان بر آتش غیرت نمی گدازد؟ بر ما چه رفته است که گرسنگی دیگران، فقر دیگران، فاقه دیگران هم به فغانمان نمی آورد؟ اگر هم زوری بزنیم، برای فاقه دیگران نسخه های بی افاقه می نویسم!!

  ما را چه شده است که این همه در رکودیم؟ چه شده است که پس از گذشت بیش از دو دهه از انقلاب، حتی همان حرفهای اول انقلاب را هم نمی زنیم؟ سیاست کورمان کرده یا پول؟ غفلت می ورزیم یا بازیچه دست کسانی دیگریم؟ مگر از یاد برده ایم که اگر این فاصله ها به عدالت پر نشود، جز با نفرت پر نخواهد شد و از بذر نفرت هم جز درخت کینه نمی روید و میوه تلخ این درخت هم عداوت است و....؟! این بود پیمانی که در صدر انقلاب با مستضعفان بسته شد؟

  مسؤولانمان که در بازی « یک قل، دو قل» سیاست، هنگام طرح این مسایل که می شود، همه از چپ و راست یاد دوران کودکی شان می افتند و بازی« کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» ؛ غافل از اینکه قبل از نشستن در جایگاه مسؤولیت که با ریاست عوضی اش گرفته اند، با مردم « جناق» شکسته اند و خیلی وقت است که فراموش کرده اند هر چند که مردم بارها به یادشان آورده اند که:« ما را یاد، شما را فراموش!»

  چرا کمتر می شنویم که فلان بن فلان را به جرم کسب ثروتهای نامشروع و استفاده از رانتهای کذا و کذا به عدالتخانه برده اند و آنچنان که باید به سزای عملش رسانده اند؟ چرا مسؤولان خریدهای بی حساب و کتاب و خارج کنندگان ارز و سرمایه مملکت را که یا فناوریهای از رده خارج و یا تجهیزات غیر قابل استفاده وارد کشور می کنند، به محکمه نمی کشانند؟ چرا نمایندگان ما بر سر پرشیای آن مجلس و ‍زانتیای این مجلس چانه می زنند؟ چرا کسی حلقوم خائنان و خاطیان و مسببان فقر و شکاف عمیق طبقاتی را فشار نمی دهد؟ چرا گرده آنانی که مردم را از چشیدن طعم زندگی محروم کرده اند با تازیانه عدالت آشنا نمی شود؟ آخر چرا کسی نمی پرسد از کجا آورده ای و به کجا می بری؟

  چرا؟ چرا؟ چرا؟ آنهم با داشتن این همه منابع طبیعی و ذخایر سرشار نفت و گاز و مس و آهن و... و محصولات زعفران و پسته و خاویار و...و جامعه ای جوان با بهره هوشی بالاتر از متوسط جهانی و پیشینه پر افتخار تمدن و فرهنگ ایرانی و اسلامی و مردمی صبور و فداکار و ...؟ چرا؟

  آنانکه در برابر رانت و فقر و فساد و تبعیض قد علم نمی کنند، به این سؤال پاسخ دهند که نکند دست خودشان هم در کار است؟ برخی بالا نشینان بی دردمان که هیچ! دهانی کج می کنند و ریشخندی می زنند. بعضی مقدسهایمان هم که پنبه در گوش و سر به زیر لحاف می کنند که خدای ناکرده غیبت نشنوند! بعضی ها اگر دادی هم می زنند یا برای تخریب دولت است و یا برای کسب رأی در انتخابات و یا...! مغرضان و مسأله داران هم که دست در دست هم می دهند تا بانگ خروسان بی محل را در گلو بشکنند. اما بر دیندارانمان چه رفته است؟ اهل محراب و جماعت و جمعه در چه کارند؟ سطحی هستند یا به ژرفا می نگرند؟ از یاد نبرند که مردم برای شنیدن سخنان تکراری و محکوم کردنها و گزارشات روزنامه های هفته گذشته به صف جماعت نمی نشینند. مردم عدالت علی (ع)  را می جویند.

  از یاد نبریم که خود را شیعه علی (ع) می خوانیم. هم او که حتی والی بنشسته بر سفره اعیان را عتاب می کرد. هم او که در آوردن خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش را شایسته مرگ برای مرد می دانست؛ و حالا خیلی از ما لیتر لیتر برای او اشک می ریزیم بی توجه به همه آنچه کنارمان رخ می دهد که تقاصش به میزان علی(ع) هزار بار مرگ است! هزاران هزار بار مرگ! انگار فراموشمان شده است که اشک فقرا، تحصیل کردگان بیکار، بچه های خیابانی و... عرش خداوندی را می لرزاند.

  چند روز پیشتر، در شب شهادت همین علی(ع) ، خیلی از پولدارهای جامعه ما مجلس گرفتند. خرجهای آنچنانی کردند. اما آیا از فکرشان گذشت که در حاشیه شهرها و حتی در خود شهرهایمان کسانی از شدت فقر به فحشا افتاده اند؟ آیا دمی اندیشیدند که روزه و روضه هزار ساله شان چاره ساز نخواهد بود اگر حق سائل و محروم را نپردازند؟

  خدای من شاهد است که نمی خواهم تلخ بنویسم. اما وقتی تلخ می بینی و تلخ می شنوی، واژه هایت خشمناک و بیقرار می شوند و جز اینگونه آرام نمی یابند. آنهم وقتی مسلمانی ما بزرگترین ظلم و جنایت است در حق اسلام!!! البته کسی به دل نگیرد. به تریج قبای کسی هم بر نخورد. خودم را می گویم. وای بر من و بر مسلمانی من!

  تنها امید بسته ام که روزی نوای خوشی به پاسخ گویی « امن یجیب» در فضا بپیچد و زمین به مستضعفان به وراثت برسد. روزی که اهل استکبار را راهی در آن میان نیست.




<      1   2