سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/3/25
8:11 صبح

لبخند تلخ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، حرف دل، جامعه

لبخند تلخ

احمد بود و دوستش و من. نیمروزی از روزهای پایانی بهار بود که خواستیم تا در رستورانی بر کناره خیابان ولیعصر(عج) به داد گرسنگی شکم برسیم.
تازه رنگ و بوی دیزی بر میز ما به جلوه در آمده بود که نگاهم به میز کناری خیره ماند. مردانی به تناول جوجه کباب مشغول بودند و پیرمرد مفلوکی به تمنای لقمه نانی بر سرشان ملتمسانه ایستاده بود.
پیرمرد بی‌نصیب از لقمه ایشان به سراغ ما آمد و در همان حال مردی از میز کناری به نزد صاحب رستوران رفت که این چه وضعیت است و چرا گدایان را به درون راه می‌دهید که غذا کوفتمان شود؟!
احمد سرگرم سهیم کردن پیرمرد در غذای خود بود که رستوران‌دار آمد و پیرمرد را به عتاب و تندی برد و بر سر میزی نشاند و گفت: غذا می‌خواهی به سراغ خودم بیا. چرا مشتریان را آزار می‌دهی؟
و دقایقی بعد، ندیدم که غذایی در برابر پیرمرد قرار گیرد و تنها او را از صندلی که بر آن آرام گرفته بود به بیرون هدایت کردند و کمی بعد دیگر پیرمرد آنجا نبود و ندیدم که ظرف غذایی برای او به بیرون برود!
تبسمی حزن آلود بر لبانم نشست و غذا کوفتمان شد!




87/12/21
12:32 عصر

پریشان حالی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، حرف دل، جامعه

پریشان حالی

"از نهاوند آمده ام. چهل و چند روز است. آمدم کاری پیدا کنم بلکه پولی برای خانواده ام بفرستم. هر روز می‌روم دور میدان. یک روز کار هست چند روز نیست. شبها را در مسافرخانه ای می‌مانم. شبی پنج تومان. روزهایی که مشغول کارم خوب است اما شبها کم مانده روانی ‌شوم. سر درد می‌گیرم. مدام سیگار می‌کشم. نمی‌دانم چه کنم. شرمنده خانواده هم مانده ام. اگر کار باشد خوب است. در نهاوند کار نبود..."
این‌ها را در پاسخ به کنجکاوی‌های من می‌گفت. همین دیشب. نشسته بود کنار خیابان و سر را درمیان دستها گرفته بود. ساک کوچکی هم در کنارش بود. درشت اندام بود و لهجه کردی داشت.سفره های نفتی
دیشب پس از مدتها برای خرید بیرون رفته بودم. میوه و شیرینی و مرغ. بیست و چند هزار تومان به راحتی و ظرف چند دقیقه ناپدید شد! گوشه خیابان که دیدمش، چمباتمه زده بود و سر در میان دستها به نشانه استیصال پنهان کرده بود. با خود گفتم اگر معتاد باشد کمکش نمی کنم. حتماً هرچه بگیرد خرج مواد می‌کند. شاید هم مسافر است و جایی را ندارد. و شاید...
"مشکلی دارید آقا؟ چیزی شده؟"
حرفهایش را که شنیدم، حالا من بودم که مستأصل شده بودم. چه می‌توانستم بکنم؟! انگار بدترین کار ممکن، همانی بود که اول به ذهنم رسید و انجامش دادم! نمی پذیرفت. کار من شده بود اصرار و کار او انکار. این من بودم که حقیر می‌شدم. کوتاه نیامدم به این بهانه که لااقل شبی را در همان مسافرخانه خود، مهمان من باش.
و او می‌گفت که این همه گفتم به قصد جستن کاری نه دریافت کمکی!
و باز در خود له شدم. مچاله شدم. عاجز شدم از هر کنش و اندیشه ای. از خودم و از خریدی که کرده بودم بدم آمد. کوفتم شد. کاش ...
تیتر روزنامه های دیروز و پریروز در ذهنم رژه می رفت. "کلاف سر در گم بودجه 88"، "جیب فقرا خالی تر می شود"، "تورم واقعی در راه است"، "هشدار اقتصاددانان درباره پیامدهای حذف یارانه ها"، "پیامدهای پرهزینه شوک درمانی"، "ورود به دوران رکود تورمی" و...

                                                      ... و نفتی که سفره ما را به گند کشیده است.




87/9/21
8:17 عصر

شهرت!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

    شهرت!!

   کار،
   نان،
   و حتی بستری برای خواب
   نداشت.
   اما سرانجام
   شهرت یافت؛
   روزنامه ها تیتر زدند:
   "مرگ یک کارتن خواب از شدت سرما"




87/9/11
12:29 عصر

کعبه همین نزدیکی هاست...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، فرهنگ، مذهب، جامعه، حج

کعبه همین نزدیکی هاست...

این روزها سخن از حج بسیار است. در کوچه و خیابان، در رادیو و تلویزیون و حتی در جمعهای خانوادگی نیز از این کنگره عظیم اسلامی و این سفر معنوی بسیار سخن می گویند. خواستم از چشمهایی که در حسرت رویت کعبه اشک ریزان می شوند بنویسم و از دلهایی که با شنیدن نام مکه و مدینه فرو می ریزند و از فراق می گویند بنگارم. خواستم از آرزومندانی بنویسم که بزرگترین خواسته شان، ورود به حریم خداوندی و زیارت حرم نبوی است. خواستم از دستاوردهای این سفر و ارزشهایش بنویسم و خواستم از تجربه خود بگویم اما... این همه را به مجال دیگر –و شاید سلسله نوشتارهایی در آینده با همین موضوع- وامی نهم و اینک تنها از یک درد(!) سخن می گویم.
دیروز کارت دعوتی دیدم برای اوایل ماه آینده به صرف شام در یکی از تالارهای مجلل و گران قیمت پایتخت، به مناسبت بازگشت حاج آقا و حاجیه خانمی از سفر معنوی حج!
این حاجیان بزرگوار، پیش و شاید بیش از آنکه در اندیشه معنویت سفر باشند، در تدارک مهمانی بازگشت بوده اند و لابد انتخاب و رزرو تالار، تهیه فهرست مهمانان، چاپ کارت دعوت و باقی قضایا، زمان فراوانی از آنها گرفته است! و این تازه بخشی از ماجراست و قصه سوغات و چمدانهای پربار، حکایت مجزایی دارد!
سرزمین عربستان، هنوز بوی پیامبر و فرزندان و اصحابی را می دهد که ساده می زیستند و نان از شکم خویش دریغ می داشتند تا دیگری گرسنه نماند.
مدینه هنوز یادآور رسولی است که بر ثروتمند عتاب کرد که چرا جامه کنار کشیده ای در همنشینی با ندار؟ و آیا ترسیدی که گردی از فقر او بر تو نشیند؟!
دیار حجاز، هنوز حدیث شیرمردی را می خواند که کیسه نان بر دوش می کشید در اطعام نیازمندان و هشدار می داد بر کارگزارش که چرا بر سفره ای چرب نشسته ای که فقرا به آن راهی ندارند؟
بقیع هنوز در تمام سادگیش، رنگ و نشان از بانویی  دارد که سائل از در خانه اش بی نصیب برنمی گشت حتی اگر به طعامی باشد که برای افطار اهل خانه تدارک دیده شده بود.
و حاجیان ما پس از تنفس در چنان فضایی و بازخوانی حکایت عملی و شیرین حج در محرم شدن، یکرنگی، هم سطحی، طرد خودبینی و تفاخر، نفی شیاطین و... چه نسبتی با سفره های چرب و شیرین –و تنها برای دارایانی در اطراف خویش- دارند؟!
نگرانی من از ثروت و دارایی نیست که گفته اند دارندگی و برازندگی(!) و چه لذتی بالاتر از اینکه جامعه ات را دارا و مملو از شادی و شعف ببینی. دغدغه من دوری از معنای اصلی حج است و نزدیک شدن به تعریفی که زنده یاد دکتر شریعتی به آن انذار داده بود: "حج را عملی تکراری جلوه داده اند که هرسال بین مسلمانان پولدار تکرار می شود!"
هراس من از فاصله هایی است که اگر به عدالت پر نشود جز با عقده و کینه پر نخواهد شد و از بذر کینه هم جز درخت نفرت نمی روید که این درخت میوه ای جز عداوت ندارد!
ترس من از حرامی نیست. از حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالهاست. بیم من از بیگانه و دشمنی هایش نیست. از خویشهای غافل است. از گریه هایی که به گوش نمی رسد و بغضهایی که نشکفته در گلو می میرد. هراس من از بی خبری است که غافلمان می کند از همسایه مان که نه نانی برای خوردن می یابد و نه ایمانی برای برپا ایستادن.
دغدغه من حال و روز آدمیانی است که شمشیر بران نیاز، به مغز استخوان صبوریشان رسیده است. مردانی با جیبهای خالی و دلهای پر(!) که گاه چنان در فشار نداری و بیکاری چلانده شده اند که گویی منتظر بهانه اند تا عقده شان بترکد و وای که گریستن مرد چه دردناک است! وحشتناک است!
راه دوری نرویم. از سودان و سومالی سخن نمی گویم. بدبختان و تیره روزان آن سوی مرزها را نمی گویم. داخل مرزهای خودمان، در بطن میهن اسلامی مان، حتی در مذهبی ترین شهرهایمان، کم نیستند کسانی که در حسرت یک دست لباس گرم در آستانه فصل سرد مانده اند. چشمانی که گاه ثانیه های به در ماندنشان، سالی به طول می انجامد!
همگی شنیده ایم که وقتی "فقر" از دری وارد شد، نتیجه طبیعی اش بیرون رفتن "ایمان" است. کسی می تواند منکر شود؟
درست است که در کنار شب سرور بالا نشینان، لب تنور بی آتش نیازمندان -که تنها می توانند به آتش دل، جان گرم کنند- نیز می گذرد اما...
بر ماست که احساس انسان بودن خود را در دستگیری از دست به زانو ماندگان نشان دهیم و مهربانی ایرانی و اسلامی را جلوه ای دیگر ببخشیم و جانمان را در زلال نوع دوستی جلا دهیم.
کافی است باور کنیم اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه همه ماست و اگر فقر و نیاز می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نباشد، همه ما مقصریم که تسلیم و تن داده به این وضعیم و معلوم است که فاتح هیچ وقت سرزمین گشوده شده را ترک نمی کند و از فتح دست نمی شوید.
از شما چه پنهان، گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان به درگاه خدا مقرب تر باشد!! آخر می اندیشم «آن هزار بار بینوا» محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی فقر و نداری اش را مرهمی نهاده بودیم؟
عدالت حکم می کند که دست "نیاز" مستمندان قطع شود تا سرقت نکنند. این نصیحت که "دزدی نکن؛ بد است"، تنها نشانه سیری زیاده از حد شکم ما گویندگان است. امروز این دستش را بریدند، اما فردا که دوباره از گرسنگی به جان آمد، شرمنده اهل و عیال خویش، دست دیگرش را فدیه لقمه نانی خواهد کرد.
به آرزومندان دیدار سرزمین حجاز -و به خود بارها و بارها بیش از دیگران- می گویم: حاجی شدن در دسترس همه ماست. کعبه همین نزدیکی هاست. باور کنیم و احرام ببندیم.
پی نوشت: دیشب در همسایگی یکی از همکارانم، مردی عیالوار از سر فقر و نداری و مشکلات اخلاقی که در پی این نیازمندی، گریبان خانواده اش را گرفته بود، خود را حلق آویز کرد. انسانی جان داد. مرد. به همین آسانی. آیا اهل آن محل و همه ما نمی توانستیم، با دستگیری و مددرسانی به او حاجی شویم؟!




87/7/8
11:14 صبح

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، همدلی، جامعه

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

آهسته و آرام در سکوت شب گام بر می دارم. نسیم خنکی بر پوستم می دود و تحمل سربالایی را آسان می کند. خودروها پشت سر هم در کنارم در رفت و آمدند. کیسه خریدهایم را در دست گرفته ام و فکرم مشغول است. تحفه ارزشمند و کالای گرانبهایی نخریده ام. پاکتی شیر، چند تخم مرغ، سطل کوچکی ماست و... و 10 هزار تومان ناقابل پرداخت کرده ام! مردم چگونه با این گرانی ها سازگاری یافته اند؟! روزگارشان به چه سان می گذرد؟
در باغچه ای کنار راه، مرد جوانی را می بینم که در تاریکی نشسته است و زنی چادر به سر کشیده سر بر زانوی او نهاده و طفلی نیز بر پای دیگرش تکیه داده است. نور ماشینهایی که می گذرند تاریکی را گاه به گاه کنار می زند و بهتر می بینمشان. هنوز گیج از اندیشه های قبلی هستم و می گذرم. چند قدمی که می روم، جدال ذهنی شروع می شود. اینها که بودند؟ در این تاریکی چه می کردند؟ اتراق کرده بودند یا به گدایی نشسته بودند؟ خودم را به نفهمی زده ام! مگر کسی در این تاریکی بر خاک می نشیند به سیاحت؟ بی گمان از سر نیاز آنجا بودند.
دیگر به خانه رسیده ام و هر لحظه پشیمانتر و افسرده تر از قبل. این همه شعار همراهی با نیازمندان می دهی و به همین راحتی می گذری؟ داری وقاحت را شرمنده می کنی! همسرم پرسان است که چه شده؟ چرا اینگونه ای؟ و ماجرا باز می گویم.
لباس می پوشد و می گوید برویم. به باغچه که می رسیم، دیگر آنجا نیستند. در تاریکی اطراف را رصد می کنم و در پیاده رو مقابل خانه ای می بینمشان بر همان شمایل و حالت پیشین. هنوز تردید دارم که نیازمند واقعیند یا از شمار آنانکه حرفه شان گدایی است؟
می پرسم اینجا به چه کار آمده ای و از چه نشسته ای؟ می گوید: این مادر مریضم است و این کودکم. برای مداوای مادر از طبس آمده ام و فردا نوبت معاینه اوست. آمدیم تا در خانه یکی از اقوام که اینجا سرایدار ساختمانی است بمانیم که پشت در مانده ایم.
برگه های بیمارستانش را می نگرم که ثابت کننده چیزی نیستند و تاریخش با آنچه شفاهی گفت متفاوت است. به هر روی به خواست همسرم هریک مبلغی به او می دهیم و باز می گردیم و این بار فکر دیگری در ذهنم رژه می رود. نیازمند واقعی را چگونه باید بازشناخت؟
کودکی را به یاد می آورم که بارها سر چهارراه آیت ا... کاشانی در کاشان دیده بودم که همیشه اندوهگین و گاه گریان از این بود که پول آدامسهای فروخته شده اش را گم کرده است و قرار است مواخذه شود! بارها!
جوان معتادی را به یاد می آورم که در ترمینال جنوب تهران چند بار برابرم سبز شده بود که کرایه رفتن به ولایتم را ندارم! چند بار!
مرد سبزه رویی را به یاد می آورم که مکرر در اطراف حرم رضوی در مشهد خود را پاکستانی جا زده بود و با انگلیسی نصف و نیمه ای می گفت که پولش را زده اند یا گم کرده است و در راه مانده است! مکرر!
و هنوز هم چون همان ایام سردرگمم که نیازمند واقعی را چگونه باز شناسیم؟




87/6/31
12:35 عصر

خلصنا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، مذهب

خلصنا

شب قدر است و باید آن را زنده داشت. من اما به سان زخم خورده ای بر سجاده نیایشی از جنس تفکر، شب را به دیگر گونه ای احیا می دارم. دیگران "الغوث، الغوث" می خوانند و از دیده سرشک می بارند و من به گشت و گذار در هزاره های پیش مشغولم. دیگران خلاصی از نار را از رب خویش طلب می کنند و من در احوال بزرگ مرد تاریخ حیرانم که عاشقانه سوخت و نار را شرمنده ساخت.
چه سفر پردرنگی است این دیدار گذشته. آنجا که سید همیشگی قبیله عاشقان و عدالت خواهان کوله باری بر دوش، کوچه های فقر را به گامهای خویش غنا می بخشد و به در هر خانه ای که می رسد، نان و خرمایی می گذارد و خدا را به یادشان می آورد. همان خدایی که جانوری کوچک در اعماق اقیانوس را هم از یاد نمی برد و در اموال هر مستغنی، حقی برای فقرا قایل شده است... و مولا علی (ع)، حق آنان را ادا می کند؛ که این حق، نمازی است بی قضا.
آن بزرگ مردی که قوتش نان و نمک بود، بر ادای سهم فقرای جامعه استوار بود و اغنیای امروز ما که شعار پیروی او سر می دهند و گاه افطاری های چشم پرکن می دهند و سفره های رنگین می افکنند، تنها منت بر سفره نداران می نهند و البته نمازشان هم قضا نمی شود (ولی نماز شیعه بودن را نمی دانم!)
علی (ع) کوچه به کوچه فقر را در می نوردد و نیازمندان را تکریم می کند و می گذرد و من می مانم با چشمانی بارانی در بدرقه مردی که خود راز باران است و کرامت زمین و آسمان.
او رفته است و من همچنان حیرانم. پهلوانی که در قلعه خیبر را از بن درآورد، شیرمردی که رجزخوانی های عمرو بن عبدود را پاسخ گفت، دردمندی که ناله های جگرسوزش را با چاه قسمت می کرد، حکمرانی که از ستمی کوچک به زنی یهودی تحت ذمه حکومتش خود را سزاوار مرگ می دانست، مسلمانی که برای حفظ اسلام سکوتی 25 ساله را خار در چشم و استخوان در گلو تحمل کرد، اویی که عدالت را در میان جانوران نیز روا می خواست، آن انسان خدایی ... و ما را چه نسبتی است با او که مدعی شیعه بودنش هستیم و سنگ پیروی از او به سینه می زنیم؟
هرچه فقر و نداری دیده و شنیده ام در جلوی چشمانم رژه می رود. از بی عدالتی ها سان می بینم. رقاص پایتخت را به یاد می آورم. کودکی را که بر سر بشقاب برنج حسرتی همسایه جان داد. پسرکی را که در سرمای زمستان با گونه هایی به سرخی لبو تماشاگر سبدهای میوه شب یلدا بود، کارگری را که از فرط گرسنگی در حال تی کشیدن کف ساختمان از حال رفت،...
سرم آنقدر از بار شرم سنگین شده است که تاب ندارد قرآن را بر فراز خود نگهدارد. من مانده ام و افکار و واژه هایی که آتشم می زنند. خلصنا من النار یا رب.




87/5/12
8:28 صبح

رقاص پایتخت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

رقاص پایتخت

داشت می رقصید. توی پارتی؟ در مهمانی؟ تولد؟ عروسی؟ نه! سر یکی از چهارراه های پایتخت.
از خراسان آمده بود و باشنده تهران بود. کسی پرسید: چرا می رقصی؟
گفت: چاره چیست؟ راه دیگری برای فرار از فقر و درماندگی نیافته ام. می خواهم به هر طریق ممکن پولی به خانه ببرم تا زنم آسوده باشد و به بیراهه نیفتد.
این تصاویر و گفت و گو را که به نعمت بلوتوث دیدم، در خود فشرده شدم. رقصی نه از دلخوشی که از بیچارگی. پایکوبی و دست افشانی نه از شادمانی که از سر درد و رنج و گرفتاری.
و ما همچنان به خود می بالیم که مسلمانیم، که پیرو رسولی هستیم که بی خبری از حال همسایه را و در اندیشه وضع مسلمانی دیگر نبودن را با خروج از اسلام برابر می دانست، که ایرانی هستیم با فرهنگی کهن و پیشینه ای پر افتخار، که پیشینیان باستانی مان هم حقوق بشر را پاس می داشته اند و برده داری و بهره کشی را نکوهیده شمرده اند، که کشوری داریم ثروتمند و سرشار از نفت و گاز و منابع دیگر، که سعدی مان بنی آدم را اعضای یک پیکر خوانده است، که...




86/10/1
8:11 صبح

باز یلدا رسید

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

باز یلدا رسید
باز یلدا رسید تا نشتر بر رگ اندیشه ما زند که های آدمیان! قدر اوقات بدانید و بر گذر ثانیه ها هشیار باشید.
عمر شب یلدا تنها به اندازه دقیقه ای از شب پیش و پس خود فزونتر است و ایرانیان کهن همین یک دقیقه را قدر دانسته اند و به نکوداشت آن آیینی تدارک دیده اند دیرین که هر ساله بر ذهن خفته یا درگیر ما تلنگر زند که با هر دقیقه دقیق رو به رو شویم و هر زمان را به نیکی به ازمنه پیشین سپریم.
خوشا ایرانیان اما...
باز یلدا رسید و باز رژه دارایان در برابر ناداران بهانه ای دیگر برای نمایش یافت. باز دیدم صاحبان خودروهای آنچنانی را که سبدهای تزیین شده آنچنانی تر میوه را به صندوقشان می نهادند و بسیار دیده و شنیده ام از آنانی که نصیبشان از میوه تنها تماشاست! و گاه شاید وصال میوه های وازده و گندیده!
و باز در این اندیشه ام که در آستانه فصل سرد چه بسیارند عشیره خدا در زمین که در حسرت یک دست تن پوش گرم به سوگ نشسته اند و چه فراوانند آنها که حتی توانی در بازو برای نواختن سیلی و سرخ نگه داشتن صورت خود ندارند.
باز در حل این معما سرگردانم که چگونه یلدا برای بعضی از ما روشنی چلچراغ خانه هایمان است و بعضی دیگر چراغ چله مان کورسویی دارد کم تاب؟! چگونه یکی از ما قهقهه مستانه سر می دهد و یکی دیگرمان به اشک نشسته و شرمنده از نگاه به چشم کودک و همسر خویش؟
قصه نفت و دلارهای عایداتی آن را فراموش کنیم. تنها نپرسیم که کجا شد این فزونی درآمدهای نفتی و این پولها بر سر کدام سفره ها جا خوش کرده است. چشم بگشاییم بر سفره های خالی و دلهای پر که کم نیستند دور و برمان! چشم بگشاییم بر آنان که شمشیر بران نیاز به مغز استخوان بردباری شان رسیده است.
باز یلدا رسید اما عزم کنیم که یلدا را شمار گسترده تری از ایرانیان به شادی بنشینند. در همه شهرهایمان هستند سبدهایی که اگر با میوه های نیمه پوسیده ای که میوه فروشان به دور می ریزند پر نشود، هرگز پر نخواهد شد. بیایید آن سبدها را پر کنیم.
باور کنیم که اگر این شب برایمان بلندترین شب اندیشه های فراتر از روزمرگی ها باشد، به فیضی عظیم رسیده ایم که از هفتاد سال عبادت برتر است و وای بر ما اگر این شب هم به دیگر شبهای غفلت بپیوندد که همان یک دقیقه فزونی، بارمان را سنگین تر خواهد کرد!



86/9/23
8:32 صبح

مسیح باید در زمین باشد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، حرف دل

مسیح باید در زمین باشد

حاتم را پرسیدند هرگز از خود کریم تر دیده ای؟
گفت: آری. روزی به خانه غلام یتیمی فرود آمدم که 10 گوسفند داشت. فی الحال یکی را بکشت و بپخت و نزد من آورد. مرا قطعه ای از آن گوسفند خوش آمد. بخوردم و گفتم که این قطعه بسی خوش بود. غلام بیرون رفت و یک یک گوسفندان می کشت و آن قطعه مورد نظر من می پخت و پیش من می آورد و من از آن آگاه نبودم. چون قصد وداع کردم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است و پرسیدم و دانستم که همه گوسفندانش را کشته است. ملامتش کردم که چرا چنین کردی؟ گفت: تو را چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و بخیلی کنم؟
حاتم را پرسیدند که تو در مقابل چه دادی؟ گفت: 300 شتر سرخ موی و 500 گوسفند.
گفتند: پس تو کریم تر باشی. گفت: هیهات! وی هرچه داشت داد و من از آنچه داشتم اندکی بیش ندادم.
حکایت حاتم طایی را باز خواندم تا خود به یاد آورم که جاودانگی در نام نیک است و گرفتن دست درماندگان. جاودانه آن کس است که بر شادی مردم بیش از شادی خود حریص باشد. ماندگار آن چهره است که خود فدای غیر بخواهد. و ما چقدر محتاج این جاودانه هاییم.
گاه به خود که می آییم می بینیم که ما را با جاودانگی فاصله بسیار است. گاه درمی یابیم که نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه.
اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه از همه ماست و اگر بدبختی می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نیفتد، بی تردید همه ما مقصریم که تسلیم و یا حتی راضی به این وضعیم و بدیهی است که فاتح هیچگاه سرزمین فتح شده را ترک نمی کند؛ که واگذاشتن سرزمین گشوده شده یعنی دست شستن از فتح.
جاودانگی این است. ذوالقرنین بیهوده راه افتاد که جاودانگی و آب حیات را در دوردستها بیابد. جاودانگی در روحش بود. جاودانگی در روح همه بنی بشر است. باید که خدا را در وجود خود لمس کنیم و خداگونگی را دریابیم. مسیح هم بیهوده راه آسمان در پیش گرفت که تا وقتی در زمین بود مسیح بود و نجات دهنده. اما به آسمان که رفت، پاکی شد در میان دیگر پاکان و فرشتگان.
اگر اینجا خاموش باشد و دیار دلمردگان و افسردگان و یا سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از من خاموش و زندگی نشناس و تن رها کرده به بودنِ بی فایده است.




86/6/15
9:42 صبح

خدا کجاست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گوی دیگری با پیامک

خدا کجاست؟!

دوستی 10 ساله دو تا آدم معمولی هنوز ادامه داره. این دو تا آدم معمولی که آرزوشون اینه که «آدم» بشن! هر از گاهی درباره مسایل دور و برشون با هم گپ می زنن. سالهای پیش، اونا رو در روی هم گفت و گو می کردن و حالا از فناوریهای تازه هم استفاده می کنن. یکیش هم تلفن همراه و پیامکه! دیشب این دو آدم معمولی باز با هم پیامک رد و بدل کردن. حرفاشونو بخونین و نظر خودتونو بدین:

الف) تا حالا از خدا پرسیدی: چرا؟
ب) خیلی زیاد

الف) چی پرسیدی؟
ب) اگر دستم رسد بر چرخ گردون              از او پرسم که این چون است و آن چون
     یکی را می دهی صد نان گندم               یکی را نان جو آغشته در خون

الف) شده جواب بده؟
ب) یه وقتایی آره. اما با دلم نه با گوشم! احساس کردم آروم شدم اما نه با استدلال منطقی! سوال تو از خدا چیه؟

الف) ای خدا! خسته نشدی؟!
ب) از چی باید خسته بشه؟ از بازی بنده هاش؟ از نوشتن سرنوشت؟ خدا بودن این چیزا رو هم داره دیگه!

الف) از همه چیز! از انسان به خاطر اینکه نمی فهمه! از حیوان به خاطر اینکه قرار نیست بفهمه! نمی دونم منتظر چیه!
ب) منتظره تا آدما بفهمن که نمی فهمن! بفهمن که چقدر مثل حیوونن! منتظره تا آدما بفهمن که جانشین اون رو زمینن! به نظر تو می فهمن؟ عجب صبری خدا دارد...!

الف) می دونی؛ الآن تو یه عروسی هستم. آدمایی که از تالار میان بیرون، از بس خوردن دارن بالا میارن ولی جلوی در تالار دو تا بچه هستن که لباسهاشون پاره اس. به نظر اونقدر گرسنه میان که حاضر باشن ته مونده غذای ما رو بخورن. خدا کجاست؟
ب) خدا اینجاست. همین جایی که یه بنده اش داره به این تفاوتها دقت می کنه و رفیقشو به فکر وادار می کنه!

الف) این دو تا بچه هنوز گرسنه هستن. نه! ما نمی فهمیم!
ب) پی بردن به نفهمیدن یه قدم به پیشه!

الف) تو اگر در تپش خاک، خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.




   1   2      >