سفارش تبلیغ
صبا ویژن

85/5/17
8:7 صبح

ما روزنامه نگاریم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست، جامعه

ما روزنامه نگاریم

مرداد ماه روز ارزشمند «خبرنگار» را در خود دارد که مجالی است برای بازاندیشی در رسانه، مطبوعات، اطلاع رسانی و  پس نیکو بهانه ای است برای نوشتن از کار اهل قلم:

نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه، ما روزنامه نگاریم. چشم بینا و زبان گویای مردم؛ دماسنجی که اگر حاکمان هم در ما واقع بینانه بنگرند، نقطه جوش، هرم دمای جامعه، آستانه تحمل و... اجتماع را درخواهند یافت. ما مهندسان افکار عمومی امروز هستیم و سازندگان بایدها و نبایدهای ذهن جامعه.
این ماییم که جهت اندیشیدن را تعیین می کنیم یا تغییر می دهیم و از دیگر سو « روزنگاران» تاریخ هستیم. وقایع نگارانی که در هر روز برگی بر تاریخ می افزاییم تا واخوانان فردا که به دیروز می نگرند و به دنبال ساختن چراغ راه از گذشته برای آن روز و فردای خود هستند، از شمعهایی که امروز می سازیم، شراری برافروزند و از شرور تاریکی و نا آشنایی با تاریخ ایمن باشند.
ما می بینیم. حساس می شویم و فریاد برمی آوریم. حتی در برابر پدیده هایی که خیلی ها می بینند و حساسیت شان برانگیخته نمی شود تا صدایی در گلو جریان دهند و سیلی به راه بیندازند. ما می بینیم و داد می خواهیم همه چیز را و همه کس را و در این راه هزینه هم می پردازیم و ترجمان عملی این بیت می شویم که:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم                         که در طریقت ما کافری است رنجیدن
نمی رنجیم بلکه از همان روزی که به رسالت کلمه، کلام و قلم مبعوث شدیم، آموختیم که رنج را و مشکلات را هم باید همزاد زندگیمان بپنداریم و برای شداید در همه لحظه های زندگی جایی در نظر بگیریم. ما روزنامه نگاریم. کنش سازان و واکنش آفرینان جامعه، مهندسان ارتباطات، راویان صادق آنچه هست و آرزومندان واقع بین آنچه باید باشد.
ما بر خلاف پندار آنانی که سیاه نگر و سیاه نگارمان می خوانند، روشن اندیش و سپید نگاریم. اگر واژه های سیاه را کنار هم می چینیم، از این روست که جامه ای سپید برای جامعه مان بدوزیم که مستحق آن باشد.
ما نه تنها سیاه نگر نیستیم که به سیاه اندیشی کافریم، اما معتقدیم که ندیدن سیاهی ها به همان اندازه گناه است که ندیدن سپیدی ها. به همان اندازه معصیت است که دیدن سیاهی ها و چشم بستن بر آنها.
ما روزنامه نگاریم. گاهی به جراحی در نظام فکری جامعه هم همت می گماریم. بیمار باورهای عمومی را به اتاق عمل می بریم و انگاشته های باطل را که چونان غده های بدخیم در چشم باور جامعه جا خوش کرده است، بیرون می کشیم. حتی اگر بیمار به تیر طعنه و دشنام زخممان زند.
ما روزنامه نگاریم. رقصندگان بر لبه تیز شمشیر که می دانیم به هر سو اگر بیفتیم جهنم است. چه دیدن و نگفتن و حق نخواستن و چه انتقاد نکردن و چه انتقام کشی و تخریب و دشمن کیشی. روزنامه نگاری مومنانه مثل رقصیدن بر لبه تیز شمشیر دشوار است، دشوار.
ما روزنامه نگاریم و با پذیرش همه مشکلات تنها زمانی احساس می کنیم هستیم که حقیقت نگاری کنیم. واقعیتها را بنویسیم. با کلمه، چراغ راه را روشن کنیم. همراه و فریادگر دردهای محرومان باشیم. ما به این حقیقت مومنیم که زکات بودن ما، فریادگری است.
شیرین ترین خاطرات ما زمانی شکل می گیرد که خطر می کنیم و تلخی ها را می نویسیم و همتی به مدد می آید و سرانجام شیرین می شود.
ما روزنامه نگاریم. شخصیتهای حقوقی که می خواهیم حقیقت بگوییم و در این راه محتاج فضایی برای حق گویی و واقعیت نگاری هستیم. ما را با هیچ کس سر ناسازگاری نیست مگر آنانی که سر ناسازگاری با خدا و خلق او و منافع و مصالح ملی دارند.
ما همه را دوست داریم مگر آنهایی که مردم و حقیقت را دوست ندارند. پس باور کنید ما نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه که روزنامه نگاریم.




85/3/10
2:30 عصر

جا مانده ایم آیا؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

روز بزرگی است سوم خرداد. به بزرگی تاریخ و به عظمت دل شیرمردانی که آنرا خلق کردند. به بزرگی همو که خرمشهر را آزاد کرد. روز میلاد دوباره خرمشهر. یاد و خاطره آن روز گرامی باد ولی ...

بر آنم تا از همین « ولی» بنویسم.

الف) همواره گفته ایم و می گوییم که صلح در جهان آرزوی ماست که جز این هم نیست. ما امت پیامبر مهربانی و ملت مهر و محبت هستیم. پس چه شد که هشت سال هم آغوش تفنگ شدیم و یار گلوله؟ از چه رو بخش اعظم ادبیاتمان آکنده از واژه هایی شد که پیش از آن سراغی از آنها نمی گرفتیم؟ چه شد که اهالی دین و دانش را در لباس رزم دیدیم؟ چه شد که مدارس و دانشگاههایمان به نفع رزمگاه خالی شد؟ چه شد که می کشتیم اما قساوت قلب نمی گرفتیم و تنگ بلورین مهربانی مان ترک بر نمی داشت؟ چه شد که کشته می شدیم اما اندک هراسی هم دلمان را نمی لرزاند؟

بر این باورم که تنها به یک دلیل و آنهم اینکه ما هرگز تقدیس گر « جنگ» نبوده ایم اما همواره « دفاع» را مقدس دانسته ایم.

ب) آنروزها بازار وفا گرم بود و صفا خریدار داشت. دلدادگی حدیثی مفصل داشت. لبخندها از سر صدق و از عمق دلهای خوش گمان بر چهره ها نقش می بست. پاکی و راستی در دلها موج می زد. مردمان جملگی سخی بودند و دستهایشان دستگیر. برای بذل و بخشش حتی اگر بذل جان می بود، درنگ را جایز نمی دانستند. پدران و مادران به عشق دین و میهن، گلهای باغ زندگی شان را بی هیچ منتی برای روییدن و شکفتنی دیگر راهی سرزمین تفتیده جنوب و کوههای مرتفع غرب کردند.

بعضی ها گرچه سن به تکلیف نرسانده بودند و لباس رزم بر تنشان ساز نمی آمد، اما در نوجوانی « فهمیده» شدند و به جوانی کردن در جبهه و خط خون « همت» گماشتند و همچون « کاوه» بر ضحاک صفتان مهاجم تاختند و چنان رشادت کردند و از خود گذشتند و تن و جان به فتوت آراستند که دنیا به « جهان آرا» یشان غبطه خورد و انگشت حیرت به دندان گزید.

آنها در مکتب حسین(ع)  مشق عشق کردند و از این رو بود که بر چنین رتبت و جایگاهی دست یافتند و نامشان بر صحیفه عشق و دلاوری درخشیدن گرفت. آنها چنان زخمه بر چنگ غیرت نواختند که نوای دل انگیزش گوش جان مام میهن را تا همیشه تاریخ می نوازد.

آن روزهای خوب و آن مردمان نیک کجا شدند؟

پ) یاد آن روزها به خیر! روزهای خوش یکرنگی. روزهایی که رنگ همه « بی رنگی» بود. روزهایی که مثل آب جاری بودیم و زلال؛ گوارا و عطش زا. قاسم وار مرگ را از عسل شیرین تر می دانستیم. در جبهه « سرداری» و « سربازی» برایمان یکسان بود. به « ادای تکلیف» می اندیشیدیم و هرگز در پی « ادا در آوردن» نبودیم. قدرتمند بودیم اما به دنبال قدرت نه. در اوج اقتدار، مهربانی را به نهایت می رساندیم.

اما امروز مایی که عطش از لبها می گرفتیم، بعضی هامان به بیماری عطشهای گوناگون گرفتار آمده ایم. در میان آنها که آن روزها از همه وجود در راه دوست می گذشتند و همه را دوست داشتند، امروز گاه کسانی را می بینیم که فقط خود را می خواهند. آن روزها لقمه ای کمتر بر می داشتیم تا همان نان و پنیری که بود به همه برسد و به دیگران بیشتر اما امروز « میلیارد» برای بعضی هامان رقم قابل توجهی نیست. دیروز از « جان» می گذشتیم اما امروز دغدغه « نام» و « نان» بر زمین میخ کوبمان کرده است. به راستی چرا؟

ت) قصه تلخی است. تلخ. تلخ است که « شمشاد قدان» را به گمان باطل رخت « کوتوله ها» می پوشانند و به تقاص « کوته قامتان» تلاشگر برای فتح نقاط « قدرت خیز»، « تبر» شده و بر قامت شمشادها می کوبند. حال آنکه سروها و شمشادها از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزادند و این کوتوله ها کجا و بلندقامتان!

از همین روست که باور دارم آنکه در لباس بسیج بر خلق خدا خشونت می ورزد و آنکه به نام قدسی جبهه ها به دنبال نان است و آنکه... دروغی است آمیخته به ریا؛ شهوت خواهی است با چشمانی کور و اندیشه ای نا سالم که باید چون لکه ای آلوده از دامن پاک انقلاب، دفاع و بسیج برچیده شود. آلوده دامنی است که اگر بیرونش نرانند، چون ویروسی بر سلامت جامعه خواهد تاخت.

گرامی باد یاد مرجع اعلای شیعیان آیت ا.. بروجردی که وقتی خبر رسید طلبه ای دزدی کرده است، گفت: کجاست؟ و وقتی او را به حضور آوردند، عمامه از سر او برداشت و گفت: « این را هم از ما دزدیده بود!». یعنی به رغم خیال آنها که می خواستند آن وصله ناجور را به دامن روحانیت بچسبانند، چنان درسی داد که همه، همیشه بدانند آنکه در لباس مقدس خیانت می کند، نه از جماعت جامه داران، که دزدی است به آن جامه در آمده که نباید از او دفاع کرد بلکه به صراحت در طرد او از آن ساحت باید کوشید.

بسیجی، مهربان ترین مردم است در میان خلق. او نه « اسطوره ای» فرادست که « اسوه ای» است در دسترس. در کار، آنکه بیش از همه تلاش می کند و زبان به طعنه تیز نمی کند و نه تنهابیش از حق خود نمی خواهد که از حق خود هم ایثار می کند بسیجی است. همو که هرگز برای کار ساعت مشخصی نمی شناسد. همو که برای اعتلای نام اسلام و ایران در ورزش از جان مایه می گذارد. در علم آموزی شب و روز نمی شناسد. در صنعت به دنبال نوآوری، خود کفایی و بهره وری است. همان دانش آموز و دانشجویی است که برای گشودن درهای فردا، همین امروز با همه وجود و با تحمل کمبودها درس می خواند. اگر چه در جنگ لباس خاکی می پوشید تا خدا را بیش از همیشه به یاد آورد، اما امروز در هر لباس و جایگاهی که باشد منظم ترین، خوش رفتارترین و صادقترین است و نیازی نیست از او کارت شناسایی بخواهیم!

به باور من در واژه نامه شعور و معرفت، مقابل واژه بسیجی چنین تعاریفی گذاشته اند و بس. هر که با این تعاریف نخواند، هر چه باشد بسیجی نیست.

ث) انگار عادت ماست که یا از این ور بام بیفتیم یا از آن ور. یا صفر یا صد و بی خیال آنکه 99 عدد بین این دو است. امروز با شهدامان هم با چنین نگاهی برخورد می کنیم. چه در بحث دفن شهدای گمنام و چه در سایر مسایل مرتبط با شهدا. یادمان باشد که قرار نیست شهدا ابزار دعواها و گروکشی های بالانشین ها و مردمان شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله و قبیله است. این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد.

عقل مدرن بشر امروزی در روسیه، فرانسه، کره،... و هر کجا جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت و بر همین پایه بناهایی به یادگار نهاده اند. اما ما شهید و شهادت را به ابزاری در دکان مکانیکی سیاست بدل می کنیم تا نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند.

شهدا با دفن در هر پارک و جایگاه بی حساب و بی تدبیر وارد زندگی مردم نمی شوند. الناس علی دین ملوکهم. هنگامی زندگی مردم با شهید و شهادت و شهود عجین خواهد شد که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد بگیرد.

ج) آن روزها کسانی سلامت ملک و ملت را به خون تضمین کردند و امروز خود از سلامت بی بهره اند و هیچ ضامنی برای خس خس سینه هاشان ندارند و ترکشهاشان دیری است که هیچ تضمینی را قبول نمی کنند. آنها جز رضایت خدا و ملت هیچ نخواستند و « فرصت» را، « سلامتی» را، « رفاه» را، « راحتی» را و .. از کف دادند. آنها امروز به اندازه « سفره» های بی حساب و کتاب از ما بهتران، « سرفه» های با حساب و کتاب دارند.

چه کسی می تواند برای زخم تن و هزار زخم روحشان دیه ای بنویسد؟ چه کسی می تواند خس خس سینه شان را که بالاتر از هر ذکر و تسبیحی است بشمارد؟ درست است که آنها با خدا معامله کردند اما خدا در معاملات زندگی ما چه نقشی دارد؟

چ) یاد آن روزها به خیر ولی...!




85/1/17
8:39 صبح

خادم واقعی کیست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، جامعه

پرده یکم: نیمروز گرمی از تابستان سال 83 از خیابان نواب صفوی به حرم مطهر پیشوای هشتم(ع) مشرف می شدم که صحن آزادی را به دو نیم شده با نرده های فلزی دیدم و کمی بعد یکی از مسوولان مملکتی را که در قسمت محصور شده با گامهایی پر از تکبر و غرور از حرم خارج می شد. جماعتی از مسوولان شهری و آستان قدس نیز به سان دنباله ها و اذناب وی در پی اش روان بودند.

خنده ای بر لب داشتم از کبر و نخوتی که از آن شیوه راه رفتن فریاد می شد و چه ناهمگون بود با مکانی که جایگاه خضوع و خشوع و تضرع است!!

افسوسی در دلم بود بر آنکه می پنداشت بر خیل زایران برتری دارد و لابد به روضه رضوان رضوی مقرب تر است از آنانکه درمانده و دردمند و ژنده پوش آن سوی حصار فلزی غریب الغربا و معین الضعفا را به مدد می خوانند و این پندار خود را در چهره و لبخند و طی طریقش تصویر می کرد.

نشتر بر رگ روح خود می زدم که هان، آگاه باش که آدمیزاده چقدر می تواند غافل شود که با عبا و قبا و عمامه و ریش و تسبیح در فضای پرواز ملایک، هوای شیطان در سر بپروراند و در حرم رضای آل نبی، رضای ابلیس به چنگ آورد.

در این حال و هوا بودم و با خود به کلنجار که « حضرت ایشان» به باب خروج رسیدند و بانویی از فاصله ای که حصار فلزی در آن انتها تا دیوار باقی گذارده بود، خود را به درون افکند تا لابد دردی، غمی، اندوهی، مشکلی را با وی به امید درمانی و جستن یاوری بازگوید که دستان یکی از محافظان « حضرت ایشان» بر آن بانو فرود آمد و او را تا آستانه زمین خوردن به عقب افکند. و دریغ از درنگی یا لااقل اخمی که در « حضرت ایشان» پدید آید.

خواهر پناه جوی ما ره گم کرده بود و در حرم رضا(ع) و خدای رضا(ع)، متوسل به خاکی غفلت زده ای شده بود! من ماندم و آهی که از نهادم بی اختیار به در آمد و فریاد کردم:« خدا ..!!» و نگاه عاقل اندر سفیه یکی دو نفر از آنانکه در کنارم بودند.

پرده دوم: در شب ولادت پیشوای هشتم(ع) در آستانه نماز مغرب بر خود نهیب زدیم که آدمیان از اکناف و اطراف عالم خود را به بارگاه پاک شهید سناباد می افکنند و صد حیف که بر ما که مجاورش باشیم و نشسته در کنج خانه!

از سمت خیابان آیت ا.. شیرازی مشرف می شدیم. راه بر عبور ماشینها بسته بودند و خیابان در تصرف عاشقانی در آمده بود که سرمای هوا را با گرمی اشتیاقشان به عقب می راندند.

شب عید بود و شب آدینه و بازار شیرینی و شکلات و نقل و خرما گرم و محوطه ورودی حرم، تا آنجا که زوار باید ساک و وسایلشان را به امانت بسپارند و پس از بازرسی بدنی به درون بار یابند، مملو از پوست شکلات و هسته خرما و ... و نظافتچی تنهایی که هرچه می کرد از پس آن همه زباله بر نمی آمد.

حسی در درونم به جوش آمد که اگر مردی آستین همت بالا زن. اگر عاشقی استخاره نکن. یقین کن که تأثیر و ثوابش از هر اشک و آه و استغاثه ای بالاتر است.

به درون رفتیم و زیارت کردیم و نماز و قرائت قرآن و ... با این همه همچنان در درون خود به دعوا و مرافعه مشغول. باری گفتم که :« دیدی لیاقت نداری. دیدی ادعایت بیشتر از عملت است. تو که خودت هنوز اندر خم یک کوچه مانده ای پس چرا بر « حضرت ایشان» خرده می گیری؟ » و باز نیمه تنبل روحم به پاسخ بر می آمد که: « آخر کسی از من توقعی ندارد. هر که بامش بیش، برفش بیشتر. « حضرت ایشان» و سایر حضرات چون در بالاها نشسته اند و شعار خدمتگزاری سر می دهند، هر غفلتی از آنان خطایی نابخشودنی است. اما ما در این میانه چه کاره ایم؟» و باز آن گوشه های پاک مانده درونم به فریاد می آمد که: « خاک بر سرت! بگو اینکاره نیستم. بگو لاف پاکی و آدم بودن سر می دهم و بیهوده بهانه متراش».

به هر روی در آستانه خروج بودیم که خود را نزدیک نظافتچی یافتم و پرسیدم: « برادر جان، جارو و خاک انداز و سطل دیگری هم داری؟»

آن شب همسر با صفایم ابتدا تا انتهای دعای کمیل را در آن هوای سرد ایستاده بر کنار در خروجی حرم خواند و من با پیشانی پر عرق شکر خدا می کردم که توانسته ام ساعتی طعم و لذت خدمت را بچشم. دستهای کرخت و بی حس شده و کمری که تا سه روز مدام درد داشت، مایه فخر و مباهاتم شده بود و به هشتمین پیشوا سوگند که صفایی کردم بی مثال و خارج از توصیف.

چندی بعد، آتشم که فرو نشست، باز بر خود هی زدم که: « خاک بر سرت! آن نظافتچی ها که دانسته ام عیالوار و کم بضاعت با کمترین حقوق برای کسب لقمه ای حلال 12 ساعت پی در پی در آفتاب داغ تابستان و سرمای طاقت سوز زمستان به رفت و روب مشغولند و هماره ذکرشان شکر و سپاس است، چنین فخر نمی فروشند که تو! ننگت باد!»

پرده سوم: در صبح سرد زمستانی دیگری باز به حرم اندر بودم و در نزدیکی کفشداری در انتظار گروهی از خدام رسمی آستان قدس که در مراسمی نمادین به جاروکشی فرشها مشغول بودند تا راه باز شود و کفشها به امانت سپارم.

دقایقی که بر این حال گذشت، باز خاطرم به پرده پیشین رفت و پرده های دیگری که از برخی خادمان رسمی و عنوان دار دیده ام.

خادمانی که فارغ از مقامها و مناصب دنیوی و عاری از تفاخر و تشخص، دل به مهر اهل بیت(ع) بسته اند و خشوع بر آستان یار را تجربه می کنند؛ و البته در میانه آنها هستند خدامی که بر خوان نعمت خاندان پاکان و نیکان نشسته اند و از سفره شان نان می خورند اما از شیعه آنان بودن به دورند. صبر کنید. همه را نمی گویم. همه را به یک چوب نرانم. کمند. انگشت شمارند. اما هستند، که به پوشیدن جامه خدمت دل خوش کرده اند بی آنکه معنای خدمت را بفهمند.

و باز جدال درونی آغاز شد که به راستی خادم واقعی کیست؟

« حضرت ایشان» و دیگر مسوولانی که در پشت تریبونها و در مجامع رسمی شعار خدمتگزاری سر می دهند و در مشی خود تفاخر پیشه کرده اند؟ یا آنکه لباس رسمی خدمت به تن دارد و با پوشیدن این جامه « نام» می یابد و « نان» می خورد؟ و یا آن ابر مردی که برای سر خم نکردن در برابر نامردمان و برای دست یافتن به رزق حلال بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، با کمترین دستمزد در گرما و سرما ساعتهای پیاپی به جاروکشی و تنظیف زیر پای زایران مشغول است؟ خادم واقعی کدام اینهاست؟ فردای قیامت کدامیک را به خدمت می شناسند؟

این قصه حرم هشتمین پیشوا بود و اینها آدمهای این قصه. اما قصه جامعه مان چیست؟ در گستره مرز و بوم پهناور ما و بر جغرافیای وطنمان چه قصه ای شکل گرفته و می گیرد؟ شخصیتهای قصه ایران و نظام جمهوری اسلامی کیانند؟ شما خادمان واقعی را می شناسید؟

 




85/1/14
3:50 عصر

دشمن شناسی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه، تاریخ

در سالهای دانشجویی نشریه ای داشتیم که همت بسیاری از یاران و دوستان مایه دوام و پایایی آن بود و جریده ای بود مفتخر به دریافت جوایزی که مهمترین آن اشتیاق دانشجویان بدان بود. بر آنم تا هر از گاهی که فرصتی دست دهد در کنار یادداشتهای امروزین، برخی از نوشتارهای خود در آن نشریه سراسر خاطره را - شاید با اندکی بازنویسی - در این وبلاگ بیاورم ؛ تا خدا چه خواهد.

مطلب زیر بخشی از سرمقاله چهارمین شماره آن است.

 دشمن شناسی:

وقتی پدران ما به میدان مبارزه گام می نهادند، دشمن شناخته شده و مشخص بود. دشمن شکل « شاه» را داشت و از نگاه هیچ کس نمی توانست بگریزد. وقتی فریاد « مرگ بر شاه» بلند بود، همه می دانستند که « دیکتاتوری»، « ارتجاع»، « استعمار»، « استبداد»، « استحمار»، و هر زندان و بند و دیوار و مانعی را دشنام می دهند.

می گفتند « مرگ بر شاه» و می دانستند که شاه به عنوان یک فرد نیست بلکه به عنوان یک سیستم و نظام جنایت و خیانت است که هدف حمله قرار گرفته است و از این رو بود که به کاباره ها، بانکها و مراکز فساد و قدرت حمله می شد.

آن روزها دشمن، شناخته شده تر از آن بود که بتواند پنهان شود و ایرانیان، گرمتر و پر شورتر از آن بودند که مته به خشخاش بگذارند و حرفها و شعارها را به بوته نقد بگذارند و به « خودی و غیر خودی» بیندیشند و هموطنانشان را به « شهروندان درجه یک و دو» تقسیم کنند.

آن روزها در قلب ملت، « ایران» می تپید و در چشمهای ملت « اسلام» شعله می کشید و « دشمن»، هر ان کسی بود که بیرون از دایره ایران و اسلام، خصم دیده و دل ما بود و در نشانه خشم انقلابی مردم می نشست. و بدینسان، دشمن که روشنای شگفت نگاه و قدرت عظیم دلهای خلق را دید، از تخت به زیر آمد و از دایره شناخت ملت بیرون رفت و در امواج خروشان و پرجوش پدران و مادرانمان گم شد.

پس از آن بود که دشمن تکثیر و هر لحظه در وجود یکی از همین ملت پناه گرفت. و چنین شد که پاره ای از مردمان این دیار دشمن اصلی را فراموش کردند و در یکدیگر آویختند و به جان هم افتادند و همرزمان و همصداهای دیروز خود را به چشم کینه نگریستند و این نبرد بود تا آنکه باز همگی نیروی دشمن شناسی خود را بر « صدام» متمرکز کردند و « رژیم بعث» نماد دشمن و باند ابرقدرت استعمارگری شد که در پشت سر خود داشت.

با خاموش شدن آتش جنگ و کنار رفتن دشمن بغدادی، باز دشمن در میان خودمان تکثیر شد و به چشم ظن و گمان به هم نگریستیم. باز در پرونده های مغشوش و نا مطمئن این و آن، نقاط تیره را پیدا کرده و فریاد کرده و می کنیم و باز همان همرزمان دیروز و همصداهای گذشته را به چشم کینه می نگریم.

حقیقت ای است که همه ما به نوعی گناهکاریم. و مگر نه اینکه تنها پیامبران و معصومان می توانند از عصمت و پاکی بگویند؟

این یکی آمریکایی است، آن یکی انحصارطلب است، سومی دست نشانده صهیونیسم است، چهارمی دیکتاتور است، پنجمی مزدور بیگانه است، دیگری به مقدسات توهین می کند، فلانی از گروه فشار است، آن دیگری علیه امنیت ملی سخن می گوید، و ...

نه! نه! حقیقت این است که همه آنها گناهکارند. همه ما گناهکاریم. هریک از ما بخشی از وجود دشمن را با خود داریم که در ما تکثیر شده است. هیچکدام ما معصوم نیستیم. همه مقصریم همه!

اکنون، آنکه نمی سازد، آنکه نمی کوشد، آنکه به کنجی نشسته و فقط آیه یأس می خواند، آنکه سعید امامی وار تیغ کشیده و در خلق افتاده است، آنکه مجوز شرعی قتل صادر می کند، آنکه خشونت را تبلیغ و ترویج می کند، آنکه اسلام و ملیت را در تقابل و تضاد با هم نشان می دهد، آنکه هموطنانش را درجه بندی می کند، آنکه قانون را بر نمی تابد، آنکه با اراده مردم می ستیزد، آنکه خادمان خلق را یاری نمی رساند، آنکه فردای ایرانیان را ملعبه سیاست بازیهای کودکانه و کوتاه اندیشانه خود می کند، آنکه مطبوعات را ورق پاره های اجنبی پرست می داند، آنکه قانون را با توجه به مصلحت امروز خود و همپالکی هایش می نویسد، آنکه کشور را به سوی بی ثباتی و نا امنی می کشاند، آنکه ایران را نمی تپد و اسلام را نمی درخشد، آنکه .... پاره ای از شاه است. بخشی از دشمن است و تکه ای از استعمار، استثمار و استکبار.

ایران تشنه آبادانی و اقتدار است و اسلام در مسیر رویشی جهانی. پس برماست که در یک جهاد همگانی، هریک شاه درونی خویش را نابود سازیم و خود دشمنمان را سرنگون کنیم تا در فضای همدلی و همراهی به سوی فردایی بهتر برای ایران اسلامی گام برداریم.

ایدون باد.

 




84/12/28
8:20 صبح

رستاخیز طبیعت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

زمستان رخت بر کشیده و جای خود به لبخند پر از گل و ریحان بهار می دهد. سبز چمن با خاکستری خاک در حجله طبیعت یکی می شود. آب دریا فاصله بین زمین و آسمان را در هاله ای از تبخیر طی می کند. چشم نرگس نگران از رگبار شدید باران خواب را به خود راه نمی دهد. ابرها خود را می تکانند و بوی دل انگیز و مستی بخش خاک و نم همه جا را پر می کند. درختان گیسوان خویش را با شاخ و برگهای نو می آرایند و شکوفه های ناز و لطیف، چهره خشن و سرما زده درختان را می پوشانند. چمنزاران از سرمستی باده شبنم بارور و خندان می شوند و سال، نو می شود.

بهار می آید با تمام طراوت و زیبایی و لطف و صفایش.

بهار می آید با عشقهای قرمز و مهربانیهای آبی رنگش با تولد طبیعت و آغاز عطوفت.

بهار می آید با بوی بابونه و گلهای نرگس، بوی خاک باران خورده، تازگی، طراوت و پرنده های عاشق آوازه خوان.

بهار می آید با میلاد دوباره درختان، غنچه ها، شکوفه ها و شاخه های نازک امسالی کنار شاخه های تنومند پیشین، برگهای کوچک و نازک، خاک مرطوب و ژاله سحرگاهی.

بهار می آید با گرمی دلنشین آفتاب، نوازش مرطوب نسیم بر پوست خیس، بوی کاهگل کوچه های قدیمی و شمعدانیهای کنار پنجره.

بهار می آید با بوی عیدی و قلکهایی که پر می شوند و خنده بچه ها با لباسهای تازه و جیبهای پر از آجیل و ذوق رفتن به خانه مادربزرگ و گرفتن عیدی

بهار می آید با طعم بوسه و عطر مهربانی، با رقص رود و عیش نسیم.

هفت سین عمر ایرانیان همیشه سبز باد

کاش ما هم نو شدن را از طبیعت بیاموزیم. نو شویم و تازه. پاک پاک




84/12/25
8:17 صبح

بوی عید می آید اما...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

باز هم بوی بهار میرسد. باز هم بوی شادیهای شیرین نوروزی میرسد. بوی عید می آید اما...

به باور من عید نه جامه رنگارنگ پوشیدن است که این عید کودکان است. نه شربت و شیرینی و غذاهای متنوع خوردن که این عید شکم بارگان است. نه به سیاحت و تفرج بی محتوا پرداختن که این عید ولگردان و عیاشان است. نه بی بندوباری و هرزگی و ولنگاری که این عید بوالهوسان است. نه قاه قاه خندیدن و مسخرگی و لودگی و بازی گرفتن و روزگار بی ثمر گذراندن که این عید غافلان است و نه تاب خوردن و سبزه رویاندن و سفره هفت سین چیدن و سمنو پختن که این عید خرافه پرستان است.

اینها همه که گفتم نه برای نفی سنتها و باورهای کهن و زیبای ایرانی و یا برای تلخ کردن ذائقه مردمان در آغاز سال نوست. نه! تنها برای تلنگری است بر رگ روح و جان خود و دیگران که عید را تنها در ظواهری اینچنینی خلاصه نکنیم. شاید که عید این همه را در خود داشته باشد اما نه تنها همین و بس!

عید کامیابی در انجام وظیفه است. وظیفه انسانیت. همان دیرین رسالتی که خدا بر دوش جانشینان خود بر زمین قرار داد. گذشتن از امتیازها، رانتها، غرورها، کژرویها، نامردمی ها و خودپرستی هاست.تبعیض ها و ناعدالتی ها را به کنار نهادن است. تطهیر نفس و تصفیه جان است. شکستن خودبینی و خود پرستی است. ترک نازپروری ها و سایه نشینی هاست. همواره تپیدن و به هیچ جا نایستادن است. با شوق ندای حق را لبیک گفتن است. قرب خداوندگار است. با صالحان بودن و به گفته روشنگران گوش سپردن است. در برابر دشمنان نیکی و انسانیت و خداگونگی، ستونی آهنین گشتن است. شکمهای گرسنه را سیر نمودن است. به محتاجان و اربابان نیاز احسان نمودن است. گسسته ها را به هم پیوستن است. من و مایی را از خود پیراستن و خود را برای خدا خواستن است. خود را باز یافتن و به خدا رسیدن است.

چنین عیدی جای تبریک گفتن و شادمانی و قهقهه مستانه سر دادن است. گر به چنین عیدی رسیده ایم، مبارکمان باد.

اما کمی به دور و برمان که نگاه کنیم میبینیم که تا عید فاصله بسیار است. آیا کودک همسایه سیر است؟ آیا رییس اداره از وضع آبدارچی اش با خبر است؟ آیا عیدی و پاداش و حق سنوات و عائله مندی و ...کارگران مملکتمان به پای یک قلم پاداش مدیران مملکتی می رسد؟ آیا ....

کامتان شیرین باد.




84/11/11
3:24 عصر

حسین(ع) یاورانی می خواهد از جنس مردمان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب، جامعه

 

باز محرم رسید. ماه خون و قیام. ماه دوری جستن از ذلت. ماه آزادی و آزادگی و ماه بازخوانی تاریخ پر افتخار شیعه.

جمع مستان عزادار که خویش را به تقاص معرفت، حد عشق می زنند، می رسند. دستهای داغدار و عزادار، حق سوگواری خویش را از دل آسمان می گیرند و بر سینه تبدار می نشانند. زنجیرها زاری می کنند بر بوسه گاه شانه های عزادار. همه به یاد سال 61 هجری. به یاد قافله عشق که در کرانه فرات در سرزمین طف در گذر از انفس به سوی رضوان حق بود. به یاد کاروانی که سر نورانی حجت خدا پیشاپیش آن قرآن می خواند و گویی بر زمین عطش زده آب زلال جاری می کرد و درختهای مرده مردم غفلت زده را حیاتی دوباره می بخشید.

و باز به خوانش حماسه عاشورا می نشینیم که عاشورا لحظه تاریخی رویارویی انسان و شیطان بود. اما نه! شیطان خود به کناری نشسته بود و اصلاً خود تاب و توان نگاه کردن نداشت و در شگفت بود از آنچه ساخته و پرداخته است. نه! عاشورا لحظه رویارویی انسانی بود که در هوای خدا نفس می کشید با انسانی که شیطان بود و هم نفس اهریمن.

حکایت حسین (ع)، این قداست بخش شهادت و این پاسدار عزت و آزادی و شرف که کارش ارسال نور بود بر تارهای تنیده عنکبوتی جاهلیت و عصبیت شرک و صعوبت جهل و سختی ضلالت و غلظت ظلمت، هرگز کهنه نمی شود. روایت محرم و واقعه عاشورا کهنه شدنی نیست. رنگ زمان به خود نمی گیرد و هر روز تازه است و در هر لحظه باید بهره ای از آن جست.

حسین(ع) – این پر بها ترین گوهر دامن صدف انسانیت- با خط خون – این ماندگارترین خط – بر کتیبه تاریخ، آزادگی و عظمت انسانی را حک کرد و آنچه او برایش قیام کرد- اصلاح در امور امت- فراگیری و شمول دارد نسبت به هر آنچه چونان علفی هرز در گلستان اندیشه اسلامی و پهنه دشت جامعه شیعه روییده است. خواه در قامت دروغی مجسم به نام یزید و فرم حاکمیت باطل خواه باشد و خواه در حوزه فردی و زندگی شخصی ما. چه در محرم سال 61 باشد و چه امروز و فردای بشریت. یعنی تجسم حقانیت، صداقت و همه خو بی ها و قیامش علیه بیداد و دروغ و باطل و همه زشتی ها در همه زمانها.

یزید تنها فردی در اعماق تاریخ نیست که اگر چنین بود دیگر کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معنا نداشت. نبرد حسینیان و یزیدیان همیشگی است و این ماییم که باید در خلوت خود سنگهایمان را وابکنیم که در این ستیز در کجاییم؟ میدان کربلا برای همه ما جا دارد و ناگزیر باید صف خود را مشخص کنیم. باید بدانیم که به ندای هل من ناصر حسین(ع) پاسخ می دهیم یا در کوس و کرنای امویان و هلهله یزیدیان و غریو زیادیان گرفتار آمده ایم؟

امروز در حوزه عمل کسی حسینی است که راست کردار باشد. دروغ نگوید. غیبت نکند. بدگمان نباشد. میان مردمان را به هم نزند. وظیفه اش را به درستی انجام دهد. تزویر و خدعه در کار نبندد. به حق خود قانع باشد. از حق دیگران دفاع کند. در حوزه فکر و فرهنگ، بدعتها و خرافه ها را بشکند. در تولید علم، بی تکلف و عالمانه تلاش کند. در ساحت اقتصاد، مومنانه تولید کند و عادلانه توزیع. در حوزه قدرت، قدرت را برای احیای عدالت بخواهد و بر نفس خود امیر باشد. در روابط انسانی، اهل سلم و مدارا و ایثار باشد و در برابر دشمن یزیداندیش، تیغ آخته و تفنگ از ضامن خارج.

برای حسینی بودن باید هرچه دروغ، نیرنگ، کم کاری، رانت خواری و هر نوع زندگی انگلی را از خانه دل به در کرد و در تلاش برای تکامل در مسیر انسانیت، عبادت و عبودیت، مردانگی و جوانمردی، عدالت و عشق ورزی بر هر چه طاغوت منشی، جلوه فروشی، تفاخر، تفرعن، لاف و گرافه گویی شورید.

صادقانه از خود بازپرسیم که در عاشورای امروز و در کربلای اینجا در کدام سپاهیم؟ افکار و خلق و خو و عملمان به یزیدیان شبیه تر است یا حسینیان؟ چرا این همه اشک و آهمان ذدر سوگ حسین(ع)، آتشی نمی افروزد که باطل و یزیدهایی که در جانمان حکومت می کنند و کاخهای گوناگون و رنگارنگ می سازند را در کام گیرد؟ چرا پلشتی های اخلاقی که نماد یزید درون هستند هر روز فربه تر می شوند؟ چرا این همه زنجیر زدنها، زنجیری از پای باور و شخصیت ما باز نمی کند؟ چرا این همه سینه زدنها، کینه و کدورت و حسادت – این سرداران سپاه یزید- را از دلمان بیرون نمی ریزد؟

بر این باورم که بی فهم اهل بیت(ع)، یک دریا گریستن هم به قطره ای نمی ارزد و از این روست که ما در عزاداری بی رقیبیم اما از حسینی بودن به دوریم. اما نیز بر این باورم که یک قطره گریستن با معرفت بر عاشورا، دریاها را شکل می دهد همچنانکه انقلاب اسلامی ما با فرهنگ عاشورایی به پیروزی رسید.

بر ماست که خرافه ها را بزداییم، غبارها را بشوییم و همه زندگی را رنگ حسینی بزنیم. سهم ما از محرم تنها سیاه پوشی نیست. درست است که سیاه پوشی بخشی از هویت ماست به نشانه اعتراض؛ اعتراض به بیدادی که در طول تاریخ بر خاندان عصمت رفته است و درست است که ما سیه پوش این سوگیم و همیشه داغ دلمان تازه است اما سهم ما در کنار این سیاه پوشی، سپید اندیشی هم هست. قرار نیست تنها بر سر و روی خود بزنیم بی اندیشه آنکه حسین(ع) که بود و چه کرد و از ما چه می خواهد؟!

در روزگاری که برای زنده نگهداشتن دین راهی جز خواندن دعا و اشک و آه نبود و به کمترین بهانه ای محبان ائمه را می کشتند یا شکنجه و تبعید می کردند و مردم هم از نظر علم و آگاهی در سطح پایینی بودند و توان درک مفاهیم معنوی را نداشتند، بهترین اقدام برای حفظ دین و ارزشهای معنوی همین اشک و آه بود.

اما امروزه که بنای تشیع محکم شده است و به برکت تلاشهای علمایی چون امام راحل(ره)، مردم از رشد فکری و عقلی بهره مند هستند، آیا باز هم فقط باید به همان عزاداری سنتی و گریه و نوحه بسنده کنیم و به اهداف بزرگ و اصلی ائمه بی اعتنا باشیم؟ اشکی که از روی معرفت و آگاهی ریخته نشود و فقط با آن عقده های درونی خود را خالی کنیم، چه ارزشی می تواند داشته باشد؟

زهی تأسف که گاه چنان روی گریه و ثواب آن تأکید می شود که مسأله دگرگون شده و هدف و وسیله جابجا می شوند. گریه بر مصایب امام که باید وسیله ای باشد در متنبه کردن افراد و جرقه ای برای روشن شدن چراغ دینداری، امروز در جلسات سوگواری ما بدل شده است به هدف اصلی و گویی این جلسات و هیأتها فقط برای این برپا می شوند که مردم بیایند و اشک بریزند ولو با خواندن روضه های خیالی و غیرواقعی که حتی موجب وهن مذهب و پایین آوردن شأن ائمه هم می شود.

فکر و ذکر گردانندگان برخی جلسات، جمعیت بیشتر است و اینکه هر روز سبکی نو در سینه زنی و روضه ای جدید ارایه شود. چنین جلساتی هر چند هم شلوغ باشند نه جای خرسندی که محل تأمل است و بزرگان دین به درستی از این انحراف احساس نگرانی کرده اند. انحرافی که پوسته جنینی خود را شکسته و بدل به اندام کاملی شده که به سختی می توان آنرا پنهان نمود.

گفته اند که بهترین راه برای ویران کردن هر چیز اصیل و ریشه دار، بد معرفی کردن آنست و نهضت عاشورا، چیزی که باید در جهت نجات انسانها به کار رود، چیزی که می تواند و باید درهای هدایت خلق را بگشاید و گمراهان را رهنمون شود، نادانان را بیاموزد و غافلان را هشیار سازد، متأسفانه در دستان بی تدبیر برخی از ما بدل می شود به فستیوال عزاداری و تمام!!

پیروزی انقلاب اسلامی ما ریشه در همین فرهنگ عاشورایی داشت و حال ما این فرهنگ را با لعاب دروغ و جعل و خواب و خیال به مردم تحویل می دهیم و دکانهای قشری گری را با اسامی و عناوین پرطمطراق و دهان پرکن اما بی مایه و تو خالی، پر مشتری و بازار افراط و تفریط را پر رونق می کنیم.

گسترش این جریان انحرافی که خطری بزرگ است فریاد اعتراض مداحان اصیل و خالص و خادم دین را نیز موجب شده است و البته که بیانات رهبر معظم انقلاب(خرداد 84) و نیز برخی سخنرانی ها در نشست اخیر مجلس خبرگان در نقد این جریان خطرناک، بارقه امیدی بود که مرهمی شد بر قلبهای مجروح انسانهای دلسوزی که عمق این خطر را درک کرده اند.

بیانات راهگشای رهبری، ترسیم گر چشم انداز مطلوب مداحی بود و ایشان با رد مداحی هایی که در آن از شکل ظاهری اهل بیت تعریف می شود و یا کلماتی به کار می رود که عقل انسان عادی از فهم آن قاصر است، مداحی درست و صحیح را در بازگویی فضایل انسانی و اخلاقی ائمه دانستند و بر ترویج معارف اسلامی با استفاده از اشعار زیبا در مداحی ها تأکید کردند.

نگاه آسیب شناسانه مقام رهبری، نگاهی دلسوزانه و از روی اصلاحگری و به منظور فراهم کردن بسترهای رشد و بالندگی آن در جهت بسط و گسترش معارف اهل بیت بود و به جاست که به هوش باشیم.

مباد که مجالس عزاداری ما مملو باشد از های و هوی و عشوه گریهای عوامفریبانه و یا ابراز تعصبات خشک و انقلابی نمایانه کودکانه. مباد که مجالس سوگواری ما مانند سرگذشت قاریانی شود که پیامبر(ص) فرمود« بسیاری از قاریان، قرآن تلاوت می کنند در حالیکه قرآن آنها را لعنت می کند» چرا که فقط به الفاظ آن اکتفا می کنند و از معانی، مفاهیم و اهداف آن فاصله دارند و جز این نیست که اگر ما هم به جای هدف امام حسین(ع) فقط به لفظ تکیه کنیم، ملعونیم. ملعون! که اگر چراغ نبینیم، به چراغ چه بینیم؟!

ما ملتی هستیم اسطوره ساز و اسطوره پرست اما اسلامی که پیرو آنیم، اولین شخصیت خود پیامبر را با عنوان « عبد» معرفی می کند و در نمازها در هر شبانه روز بارها قبل از شهادت به رسالتش، گواهی به بنده بودنش داده می شود و این یعنی درس و دستور دین که مباد در دهان باز هیجان، دروغ گذارید و علمای سوء و راهزنان دین را که گمراه کنندگان ضعفای مومنانند، یاری رسانید.

آیین اسلام، دعوت خود را بر نفی همه قدرتهای دروغین زمینی پایه نهاد و با زبونی و خواری در افتاد و در متن صلای خویش جز به اعتلا و عظمت انسان آنچنانکه شایسته جانشینی خدا بر زمین باشد، نظری نداشت و سید شهدای اسلام هم ملتی می خواست در اوج عظمت و آزادگی نه در حضیض ذلت و بردگی.

اما در سوگواریهای ما در بعضی شعرها و شعارها- اگر نه عامدانه که نا آگاهانه- کسانی ابزار خناسان می شوند و کلامهایی عرضه می کنند که در تعارض با آموزه های انسان ساز اسلام و محرم و عاشوراست. باور کنیم که حسین(ع) و زینب(س) سگ نمی خواهند بلکه مردمی می خواهند در اوج انسانیت. کربلا سردارانی می خواهد بزرگ. مردمانی که آبروی اسلام باشند و شایسته جانشینی خدا بر زمین. عاشورا انسانی می طلبد که فخر عالم گردد. پس جمع کنیم این شعارهای سخیفی که آبروی دین و مذهب و ملک و ملت را می برد.

ما پیرو آن بزرگ امامی هستیم که وقتی در مدائن گروهی به دنبال موکبش می دویدند و در پاسخ چرایی او گفتند ما به پادشاهانمان چنین احترام می گذاریم، فرمود من پادشاه نیستم و کرامت انسانی شما هم بالاتر از این کارها و حرفهاست.

ما مدعی شیعه بودنیم. یعنی پیرو امامانی که ما را « انسان» می خواستند نه چیز دیگر. از ما خواسته اند به گونه ای عمل کنیم که « زینت» آنها باشیم نه مایه شرمساری شان.

اسلام محتاج اشک ما نیست. ائمه آرزومند ضجه و زاری ما نیستند. حسین(ع) و زینب(س) نه گله ای دارند که سگ بخواهد و نه گلایه ای. آنها یاور می خواهند برای یاری دین خدا و نهضت عاشورا. سرباز می خواهند تا حرمت سرهای بر نیزه رفته را نگاه دارند. مرد میدان می خواهند تا در همیشه زمان میدان از مردان خالی نباشد. آزادگانی را می جویند که از ذلت دوری گزینند. شهید می خواهند تا هر روز بر مدار عاشورا بچرخد و هر زمین عطر کربلا داشته باشد. انسان می خواهند که خلیفه ا.. باشد، که یاور ثار ا.. باشد. هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) را فقط انسانها می توانند لبیک گو باشند.

گفته ها و نوشته هایی از جنس قرابت آدمیان با حیوانات با لعاب دروغ و پلشتی موجب وهن عزاداری هستند و در دنیای امروز کافی است روی اینترنت و شبکه های ماهواره ای رود – چنانکه قمه زنی رفت- و دشمنان اهل بیت صلا دهند که ببینید اینها چه موجوداتی هستند و تشیع چه مذهبی!

ما عاشق حسین(ع) هستیم و بر این باوریم که درمان همه دردهای فردی و اجتماعی را می شود در مکتب محرم و عاشورا یافت اما نه با کاهلی و سستی و صرفاً با ضجه و زاری. کربلایی شدن همت می خواهد. نام نویسی در سپاه حسین(ع) بصیرت می خواهد. ایمان می خواهد. برای حسینی شدن باید راه و رسمش را فرا گیریم. باید انسان شویم. حرفی خلاف آموزه های دین نزنیم و چهره منور شیعه را در منظر دیگران ملوث نکنیم.

کربلا را به پهنه همه زمین گسترانده اند و عاشورا را بر همه زمان پو شانده اند تا ما بی بهانه بهای حسینی شدن را بپردازیم. امید که در « کوچه های نجابت» رهروان راستینی باشیم شاید که « کوچه های استجابت» بن بست نشوند.

 




84/10/23
12:34 عصر

محتسبی هم هست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

   روزی در سایت « بازتاب» حکایت طفلکی را خواندم که بر سر بشقاب برنج حسرتی خود جان باخت. روی ترش نکنید. نگویید که اه، باز هم از فقر نوشته است. نگویید که این فلانی هم همیشه تلخ می نویسد و ناامید. آخر منم و این قلم و اگر ذره ای به تأمل واداشتن هم از این قلم نیاید پس به چه کار آید؟!

  آری خواندم که کودکی با استشمام بوی پلو از خانه همسایه، دست به دامان مادر می شود و مادر که دستش خالی است، می رود و بشقابی از همسایه می گیرد. پدر سر می رسد و با خبردار شدن از ماجرا، برافروخته بر گونه طفلش می نوازد و او برنج را نخورده، از دنیا می رود. این قصه نیست. افسانه ای زاییده ذهن قصاصون نیست. خبر است. خبری که این بار به رسانه ها رسید و از این دست بسیارند اخباری که هرگز مجال نشر نمی یابند.

  کافی است چشم بگردانیم در گوشه و کنار شهرهایمان تا در آستانه فصل سرد، تابلوهایی سیاه و زجرآور را ببینیم. تصویرهایی که کم و بیش در همه شهرهای میهنمان با اندکی تفاوت به چشم می خورد. شکل و شمایل و رفتارهایی که همه ما حتماً دیده ایم:

  کودکی نحیف و لاغر که با چهره ای سوخته و سیاه به مردم آدامس می فروشد. زنی که خود را در چادری مندرس پنهان کرده، محزون و شرمگین در گوشه ای سر به زیر افکنده و دخترک خردسالش از شدت سرما کبود شده و مدام دستهای خود را جلوی دهان می برد و در آنها می دمد. پسرک یتیمی که از شدت سرما دستانش کرخ شده و حتی توان نالیدن هم ندارد، با حسرت به انارهای قرمز روی گاری دستی کنار خیابان نگاه می کند و دوستش به کاوش در میان زباله ها مشغول است. مردی سالخورده گوشه میدان مشغول فروش ساک دستی و روسری و... است و با سن و سال زیاد و تن رنجورش هنوز مجبور است تن به کار دهد. مردی میانسال روی جدول خیابان تا کمر خم شده و به دنبال یک نخ سیگار و دودی از مواد مخدر مشغول گدایی است.

  در خیابان ماشینهای تک سرنشین مدل بالا و آدمهای کلاس بالا با غروری تمام و بدون نگاه کردن به دیگران در حرکتند و در کنار خیابان بسیاری در سوز و سرما در انتظار اتوبوس و یا... می لرزند. کودکانی که رویای درس خواندن را با عنوان « کودکان کار» معامله می کنند. مردانی که غیرتشان فراتر از وجودشان است و دوست دارند بمیرند اما نبینند که نمی توانند 2 کیلو میوه برای خانواده خود بخرند.

  در بالای شهرهای ما وقتی پشت ویترین فروشگاههای مواد غذایی می ایستی می خوانی: ران مرغ، شینسل، بیفتک، قزل آلا، میگو، ... و در پایین شهر: دل و جگر و پاچه و زبان گاو، پا و سنگدان و جگر و بال مرغ، سیراب شیردان و جگر سفید گوسفند، و به تازگی در شهرهای بزرگمان خوراک لذیذ! دیگری هم به سبد غذایی پایین شهریها اضافه شده است: دم گاو و کف پای شتر!! بله باور کنیم. باور کنیم و سردرد بگیریم. باور کنیم و بر مسلمانی خود بگرییم. دم گاو برای آبگوشت و کف پای شتر به جای دنبه آن! و اینرا بگذارید کنار عیدی های یک میلیونی و حقوقهای چند میلیونی و نفت بشکه ای بالاتر از 60 دلار و... حرفهای قشنگ و شعارهای زیبا!!

  گوئیا از یاد برده ایم که محتسبی در بازار هست که هرگز چشم نمی بندد بر سختی روزگار بیچاره ها و سخت حساب می کشد از همه! انگار نمی دانیم که اشک درخشان کودکان گرسنه، برق متالیک خودروهایمان را مات و کدر خواهد کرد. گویا باور نداریم که تک اتاقهای مرطوب اجاره ای، لذت ویلاهای شمال را به کاممان تلخ خواهد ساخت. برق اسکناس و صدای سکه ها چشمانمان را کور و گوشهایمان را سنگین کرده است. انگار فراموش کرده ایم که ظاهراً(!) پیرو دینی هستیم که پیامبرش فرمود: یک روز یاری رساندن به برادر دینی بهتر از یک ماه اعتکاف است.

  باد جاه طلبی در مغزمان بیداد می کند و با ژستهای خلسه آور در برج عاجمان لمیده و برای فقر و فاقه خلق، نسخه های بی افاقه می پیچیم. در دم زدن از عدالت چنان استادیم که رگبار خطابه ها و سیل الفاظمان را پایانی نیست اما ثروت و قدرت، این بچه های شیطان با نیروی چموش فریب و افسونشان ما را در احاطه کامل خود دارند و گند ریای ما اطرافیانمان را آزار می دهد. سودجویی و فریبکاری تاجرمسلکانه یا فرصت طلبانه ما راه را بر حق و حقیقت سد می کند.

  چون صاحب زور و سرمایه شده ایم، بر گرده تکیده هر کس که بتوانیم شلاق بهره کشی می نوازیم. لازم نیست سکاندار همه ملک و ملت باشیم یا بهره مند ترین آنان. نه! در هر جا و با هر سمتی که هستیم، همینکه زیردستی پیدا کردیم و خود را بر حتی یک نفر بالا دست یافتیم، شلاق به دست می گیریم و تحکم می کنیم. فراموشمان می شود که خود نیز یکی از همین خلقیم و هر آنچه آموزه های انسانیت و عدالت ورزی است را از یاد می بریم. یادمان می رود که معنی استثمار در دستان پینه بسته نهفته است و معنی استکبار را اشک کودکان بیمار و گرسنه تفسیر می کند. باور نداریم که پیشوایان و وارثان زمین، دستهای رنجور، کودکان یتیم و آواره و خاک نشینان و محرومان خواهند بود.

  در نبرد ثروت و دانایی، همه ما رضاخان شده ایم که می گفت: « استخوان پوسیده یک سرباز دزد می ارزد به صد معلم». آری. جهان مدرن ما سربازان خود را نه از میان خردمندان و پارسایان که از میان ثروتمندان انتخاب می کند و چنین است که ارتفاع ظلم، کلاه از سر انصاف هم می اندازد. و جای جای این دیار بسیارند کسانی که چون فقیرند، در هیچ طبقه بندی جایی برایشان نیست و کسی آنان را به هیچ هم نمی گیرد و شب هنگام دستان خالی خود را با شرم به کودکشان هدیه می دهند.

  برای بد بودن و در شمار اصحاب شیطان قرار گرفتن لازم نیست در ظلم و فساد شهره شهر باشی. نه! شیطانیان امروز در هر لباسی ظاهر می شوند. از من قلم به دست گرفته تا رجال دولت و حتی علمای شریعت!

  گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان و پاکدامن به درگاه خدا مقرب تر باشد. آخر می اندیشم «آن هزار بار بینوا» محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی به او درس ایمان و عفاف و تحمل داده بودیم و دردش را مرهمی نهاده بودیم؟ عدالت حکم می کند که دست « نیاز» مستمندان قطع شود تا سرقت نکنند. این نصیحت که « دزدی نکن؛ بد است»، تنها نشانه سیری زیاده از حد شکم ما گویندگان است. امروز این دستش را بریدند، اما فردا که دوباره از گرسنگی به جان آمد و شرمنده اهل و عیال خویش، دست دیگرش را فدیه لقمه نانی خواهد کرد. چنین جامعه ای ام القرای اسلام و کشور امام زمانی نخواهد بود. جامعه ای با سفره های خالی و دلهای پر. جامعه ای با مردان به اشک نشسته و شرمنده از نگاه به چشم کودکان خویش!

  درست است که صاحبان ثروتهایی که باد از جیب مردم می آورد (!)، دارا هستند و همه می گویند که دارا انار دارد اما دلم می گوید: « آنکه خواهد آمد، با دارا قصد مدارا ندارد!»




84/10/21
1:16 عصر

یلدایتان مبارک!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

  این یادداشت را برای نشریه ای نوشته بودم که بنا به مصالحی! از چاپ آن خودداری کردند.

شب نشینی در دیرپاترین شب سال، رسمی است کهن و عزیز که ما ایرانیان همچنان بدان پایبندیم و دلبسته؛ که نه تنها بازخوانی خاطرات خوش دیرین است که بهانه ای است برای صله رحم و با هم بودن و محکم کردن رشته های انس و الفت و تجدید عهدی برای گرم کردن شبهای سرد زمستانی با شعله های مهرورزی و حرمت نهادن به مهتران قوم.

  یلدایتان مبارک اما ...!!

  شادی شب چله را باید خلاصه کنیم در خوردن میوه های رنگارنگ و شیرینی و آجیلهای آنچنانی و شاید کمی پایکوبی و دست افشانی و تمام؟! یلدا همین است آیا؟ در پر شورترین و خاطره انگیزترینش برپایی جشنهای چند صد هزار تومانی و یا میلیونی و دیگر هیچ؟! اگر یلدا طولانی ترین شب سال است یعنی که فقط خوشی و غفلت و بیخبریمان را طولانی تر کنیم و تمام؟! این شادی نهی کردنی نیست و مباد که کسی بر این شادی عتاب آورد اما وقتی در کنار این زیبایی، صحنه های زشت بسیار است، نمی توان چشم فروبست و ندید.

  وقتی پسرک لبو فروش که لپهایش از سرما عین لبوهایش شده و دستهایش نیز، به میوه فروشی آن طرف خیابان خیره می شود که ماشینهای گران قیمت جلویش می ایستند و سبدهای چند ده هزار تومانی میوه می خرند، نمی شود گفت که یلدا سراسر زیبایی است. وقتی می بینی و می شنوی که جوانی ساعت یک میلیون تومانی به دست بسته و 30 میلیون تومان خرج اسپورت کردن ماشینش کرده تا شب یلدا با فلان رفیقش (یا رفیقه اش!) به فلان پارتی برود و در همان ولایت کارگری چون چیزی برای خوردن نداشته، در حال تی کشیدن کف ساختمان دچار ضعف می شود و از هوش می رود، مگر اوقات خوش و کام شیرینی باقی می ماند؟ و فراموش نکنیم این همان کارگری است که پیامبر بر دستانش بوسه می زد و امروز..! وقتی پول تو جیبی بعضی از شازده ها از درآمد یک خانواده بیشتر است مگر می شود یکسره از زیبایی و شادی و نشاط شب چله سخن گفت؟ وقتی در شب چله در پایین شهرهایمان سبدهایی را شاهدیم که اگر با میوه های نیمه پوسیده ای که مغازه دارها دور می ریزند، پر نشود هرگز پر نخواهد شد، چگونه دل به خوشی بسپاریم؟

  نگرانی من از شادی مردمان نیست که چه لذتی بالاتر از اینکه جامعه ات را مملو از شادی ببینی. هراس من از فاصله هایی است که اگر به عدالت پر نشود جز با عقده و کینه پر نخواهد شد و از بذر کینه هم جز درخت نفرت نمی روید که این درخت میوه ای جز عداوت ندارد! ترس من از حرامی نیست. از حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالهاست. بیم من از بیگانه و دشمنی هایش نیست. از خویشهای غافل است. از گریه هایی که به گوش نمی رسد و بغضهایی که نشکفته در گلو می میرد. هراس من از بی خبری است که غافلمان می کند از همسایه مان که نه نانی برای خوردن می یابد و نه ایمانی برای برپا ایستادن.

  دغدغه من حال و روز آدمیانی است که شمشیر بران نیاز، به مغز استخوان صبوریشان رسیده است. مردانی با جیبهای خالی و دلهای پر(!) که گاه چنان در فشار نداری و بیکاری چلانده شده اند که گویی منتظر بهانه اند تا عقده شان بترکد و وای که گریستن مرد چه وحشتناک است و دردناک!

  ناراحتی من از این است که می بینم موشهای طاعونی قلب سوزان شیرهای نجیب را در قفس می جوند و شیرمردان، درهم شکسته، خرد شده و متلاشی روزگار می گذرانند.

  نغمه شاد از سازی بر می آید که آرشه ای خوش بر آن کشیده شود. زیر دندانه های اره دوسر فقر و بی عدالتی که به جان جنگل سر سبز انسانی افتاده است، جز فریاد مرگ رگی که در اعماق جان آدمیت از هم می گسلد، در انتظار چه می توان بود؟

  راه دوری نرویم. قحطی کشیدگان آفریقا و بدبختان و تیره روزان آن سوی مرزها را نمی گویم. داخل مرزهای خودمان، در بطن میهن اسلامی مان، حتی در مذهبی ترین شهرهایمان، کم نیستند کسانی که در حسرت یک دست لباس گرم در آستانه فصل سرد مانده اند. چشمانی که گاه ثانیه های به در ماندنشان، سالی به طول می انجامد! کم نیستند عشیره خدا در زمین که خداوند برایشان آبرو گرو گذاشته تا دیگر بندگانش وعده او را باور کنند و به یاری محرومان بشتابند تا او خود ده چندان پاسخشان دهد. بر محرومان چشم بسته ایم یا وعده خدایمان را باور نداریم؟ مباد که دریابیم نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه!

  بر ماست که احساس انسان بودن خود را به کمال در دستگیری از دست به زانو ماندگان نشان دهیم و مهربانی ایرانی را جلوه ای دیگر ببخشیم و جانمان را در زلال نوع دوستی جلا دهیم. حیف است این آینه های خداوندی در گذر زمان، غبار زمین بگیرد. حیف است این گوهرهای شب چراغ مردانگی و مهربانی، در پس لایه های غفلت، از تماشای فرشتگان دور بماند. حیف است این زیباترین خلق خدا، زیباترین خلق خدادادی خود را به تماشای فرشتگان نگذارد.

  وقتی سبدهای میوه چند ده هزار تومانی را به خانه می بریم، یادمان باشد اطرافمان کسانی هستند که دیری است از میوه جز تماشا نصیبشان نشده است. باور کنیم که تنها با هزار تومان کمتر، می توان چراغ چله را در خانه دیگران هم روشن کرد و آن وقت است که یلدا، چه چلچراغ نورانی و دوست داشتنی خواهد داشت. آن وقت است که مهربانی در چشمها شعله می کشد و حتی در طولانی ترین شبها هم از ستیغ هر انگشت دست خیران خورشیدی طلوع می کند.

  گیرم بپذیریم که با یک گل بهار نمی شود، اما برای تماشای بهار باید نسل گلها را تکثیر کرد. چنانکه از یک شمع افروخته می توان هزاران چراغ روشن کرد و سپاه تاریکی را درهم شکست. مهم اینست که عزمی بر رقم خوردن بهار باشد و اراده ای برای روشنی.

  کافی است باور کنیم اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه همه ماست و اگر فقر و نیاز می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نباشد، همه ما مقصریم که تسلیم و تن داده به این وضعیم و معلوم است که فاتح هیچ وقت سرزمین گشوده شده را ترک نمی کند و از فتح دست نمی شوید.

  اگر در دیارمان خاموشی باشد و بشود سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از همه ما خاموشان زندگی نشناس و تن رها کرده به بودن بی فایده است.

  یلدا بر همه ایرانیان مبارک اما باور کنیم که اگر شب یلدا برایمان بلندترین شب اندیشه های فراتر از روزمرگی ها باشد، به فیضی رسیده ایم که از هفتاد سال عبادت برتر است و افسوس بر ما اگر این شب هم به شبهای دیگر غفلت بپیوندد.




84/8/11
7:17 صبح

درد را نمی شود قلم گرفت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

« البته واضح و مبرهن است که علم بهتر است از ثروت و در فضیلت علم همین بس که ثروت را دزد می تواند ببرد اما علم را نه.....»

  یاد این انشای کهن و تکراری ایام درس و مدرسه به خیر؛ یاد معلمهایمان به خیر که در وصف علم و برتری آن بر ثروت چه منبرها که نمی رفتند!

  امروز اما قصه تلخ دیگری در کوچه و بازار این دیار روایت می شود. امروز، مقدار ثروت است که اعتبار آدمیان را رقم می زند. دیگر نمی شود علم را در یک کفه ترازو گذاشت و ثروت را در کفه دیگر تا علم سنگین تر بنماید. وزن سنجهای دیجیتالی امروز تنها یک کفه دارند: ثروت!

  امروز، خیلی از آن هم مدرسه ای های ما که در انشاهایشان علم را برتر می دانستند، عارشان می آید سوار ماشین وطنی شوند و برای معلمهای دیروز حتی بوق هم نمی زنند! معلمها، فیش حقوقشان را اگر در کوزه هم بگذارند، می خشکد! علامه دهر هم که باشی، بدون پول به اندازه یک پفک نمکی هم تحویلت نمی گیرند؛ چه رسد به « کارگر» که به زعم بعضی ها « اجیر» است و اصلاً قاطی آدمها نیست که بخواهند برایش احترام قائل شوند!

  امروز، شخصیت مترادف است با مدل ماشین؛ اعتبار مساوی است با تعداد صفرهای حساب بانکی و منزلت اجتماعی را محل سکونت و دکوراسیون منزل معنا می کند!

  امروز شعار غالب این است: به هر قیمتی که شده زر را به دست بیاور! زور و تزویر هم که به همراهش می آید. پول که تلنبار شد، علم هم کرنش می کند، احترام هم می آید. مایه دار که شدی، جمعیت اگر جای سوزن انداختن هم نداشته باشد، باز برایت کوچه باز می کند!

  امروز در جراید می خوانیم که: « نرخ بیکاری در ایران 17 درصد است که بیشتر از همه کشورهای حوزه خلیج فارس است». که: « 11 درصد مردم ایران هیچ درآمدی ندارند». که: « 50 درصد از ثروت کشور در اختیار 20 درصد از افراد جامعه است». که: .....

  جراید و آمار و ارقام را رها کنیم. کافی است نگاهی به دور و برمان بیندازیم. ساعتی که کوچه و خیابان این سرزمین را نظاره کنی، انبوه مردمی را می بینی که در خطوط روزمرگی سرگردانند و تنها به « گذراندن» می اندیشند. آدمیانی بی حریم و حرمت شده که در امتداد خطوط و راههای « عادت» می روند و می آیند. نه! کشیده می شوند! چه کنند بیچاره ها؟ همه آبستن اند. اما نه آبستن فردایی روشن. تنها شکمهای آماسیده و متورمی دارند انباشته از درد و رنج و بیگانه با مهر مادری و عشق. غریبه با معنا که اصلاً فرصت معنا جستن نمی یابند. تنها به تداومی بی اثر می اندیشند. عبث گفتم. کدام اندیشه؟ مگر نای اندیشیدن دارند؟ تنها در تلاشی برای « ماندن»، از پی « نان» می دوند!

  کسی شکم عائله خود را با نان و رب پر می کند. پدری به مدیر مدرسه اصرار می کند که نام دو پسرش را در دو شیفت مخالف بنویسد چرا که تنها توانسته است یک جفت کفش تهیه کند! اشتباه نکنید. این قصه « بچه های آسمان» نیست. واقعیتی تلخ است که بیخ گوش ما دارد رخ می دهد.

  در کاشان شنیدم که کارگر بیکار شده یکی از کارخانه ها، میوه از دکان میوه فروشی برداشته و به فروشنده گفته است پول ندارم اما این را می برم! آیا کسی را حق اعتراض به او هست؟ مگر نه این که بر مضطر « اکل میته» حلال است؟

  در روزنامه خراسان خواندم که در مشهد ما مادری دست دخترک 9 ساله اش را گرفته و به خیابان آورده بود تا بفروشد به 10 هزار تومان! یعنی همه هستی و زندگی دخترک به بهای یک وعده غذای معمولی خیلی ها! کم مانده است بالا بیاورم. حالم به هم میخورد. از خودم. از خودمان. از مسلمانی مان. از سکوتمان. از مداحی هایمان. از گریه کردنهایمان!!

  آخر در همین ماه رمضانی که گذشت، برخی در خانه های پر تجمل کاخ مانندشان سیاه پوشیدند و روی مبلهای آنچنانی نشستند و سفره های آنچنانی تر انداختند و برای علی (ع) عزاداری کردند و 500 هزار تومان دادند به یک مداح تا یک شب برایشان روضه علی(ع) بخواند! بی اندیشه آنکه این پولها میتواند مرهم چه زخمهایی باشد. خیلی باید جسور و پررو باشیم که خود را انسان بنامیم. شرممان باد!

  می خواندم که جانبازی از بازماندگان جنگ تحمیلی شکوه می کرد که در سال 74 همسرش برای تداوم زندگیشان کلیه اش را به قیمت 300 هزار تومان فروخته است و بعد از آن وضع جسمانی اش بحرانی شده است. حالا مستأجر است در تهران با دختری معلول و همسری تحت درمان و تنها درآمدش ماهی 80 هزار تومان حقوق از کار افتادگی! گناهشان چیست؟ یعنی حق ندارم بگویم اف بر ما؟

  کسی را می شناسم که می گفت وقتی عزیزترین فرد به مهمانی شان می آید، آبروداری می کنند و برنج کوپنی می پزند که خورشتش اندکی لوبیاست و کسانی هستند که همین را هم ندارند. چرا که کوپنهایشان را هم برای درمان بچه مریضشان فروخته اند. شناختن اینها کاری ندارد. کافیست ساعتی کنار کوپن فروشها بایستیم و مشتریهایشان را ببینیم. آقای مسؤول! شما را هم می گویم. شما هم سری به آنها بزن. به خدا که جای دوری نمی رود. به یاد بیاور که « کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته»!

  اصلاً می شود دلی در سینه داشته باشی و جوانی را داخل جوی آب که میان میوه های پلاسیده و کرم خورده به دنبال میوه ای سالمتر می گردد ببینی و دلت از درد مچاله نشود؟ و تازه آن طرف تر راننده ماشین آخرین مدلی را ببینی که چند جعبه میوه را در صندوق عقب می گذارد و انعام جانانه ای هم به شاگرد میوه فروش می دهد!

  آیا می توانی به بغضی که راه گلویت را سد می کند چیره شوی وقتی در قصابی زن محجوبی را می بینی که با صدایی آهسته و لرزان و پر از خجالت و شرم، تقاضای 200 تومان گوشت می کند؟! دیگر گوشت از گلویت پایین می رود؟

  شرم نمی کنی دم از مسلمانی بزنی و از عدالت اجتماعی قصه ببافی وقتی کارگری را می بینی که روغن سهمیه بن خود را می فروشد تا قبض آب و برق منزلش را بدهد؟!

  من دخترکی را دیدم که موهایش را از ته تراشیده بود چون در خانه حمام ندارند و مادری دائماً خمار دارد که حال و روزش معلوم است و مربی بهداشت مدرسه سرش را پر از شپش دیده بود! وای بر ما که « نیازهای اولیه زندگی» برای این دخترک و دخترکان و پسرکان دیگری در وطنمان « آرزو» شده است و باز هم ادعای انسانیت و مسلمانی داریم! یعنی پررویی ما را حدی نیست؟ سنگ پای قزوین هم پیش ما کم می آورد!

  اینها قصه های عهد کهن ساکنان آن سوی دنیا نیست. در پایتخت کشور شیعه نشین ماست. در مشهد الرضا (ع) است . در دارالمؤمنین کاشان است.

  باز هم بگویم؟ همین ماه رمضان را برخی از هموطنان ما با اشک سفره سحر انداختند و با ناله سفره افطار و دریغ اگر جز نان و آب غذایی دیگر در سفره شان بود! چه سحرهایی را که به بهانه خواب ماندن بیدار نشدند تا در جواب اعتراض بچه ها بگویند خواب ماندیم! و باز موقع افطار نان بود و سبزی! نان بود و ماست!

  و ما افطاری دادیم. دیگ زدیم. آنهم چه دیگهای بزرگی! بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا که باز هم بالا نشین سفره مان همان متنفذهای متشخص بودند و اگر لطفی داشتیم، پس مانده های سفره برای فقرا بود!

  چقدر بی دردیم! چقدر بی غیرتیم! در کجای این جغرافیای درد به نظاره ایستاده ایم که جانمان بر آتش غیرت نمی گدازد؟ بر ما چه رفته است که گرسنگی دیگران، فقر دیگران، فاقه دیگران هم به فغانمان نمی آورد؟ اگر هم زوری بزنیم، برای فاقه دیگران نسخه های بی افاقه می نویسم!!

  ما را چه شده است که این همه در رکودیم؟ چه شده است که پس از گذشت بیش از دو دهه از انقلاب، حتی همان حرفهای اول انقلاب را هم نمی زنیم؟ سیاست کورمان کرده یا پول؟ غفلت می ورزیم یا بازیچه دست کسانی دیگریم؟ مگر از یاد برده ایم که اگر این فاصله ها به عدالت پر نشود، جز با نفرت پر نخواهد شد و از بذر نفرت هم جز درخت کینه نمی روید و میوه تلخ این درخت هم عداوت است و....؟! این بود پیمانی که در صدر انقلاب با مستضعفان بسته شد؟

  مسؤولانمان که در بازی « یک قل، دو قل» سیاست، هنگام طرح این مسایل که می شود، همه از چپ و راست یاد دوران کودکی شان می افتند و بازی« کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» ؛ غافل از اینکه قبل از نشستن در جایگاه مسؤولیت که با ریاست عوضی اش گرفته اند، با مردم « جناق» شکسته اند و خیلی وقت است که فراموش کرده اند هر چند که مردم بارها به یادشان آورده اند که:« ما را یاد، شما را فراموش!»

  چرا کمتر می شنویم که فلان بن فلان را به جرم کسب ثروتهای نامشروع و استفاده از رانتهای کذا و کذا به عدالتخانه برده اند و آنچنان که باید به سزای عملش رسانده اند؟ چرا مسؤولان خریدهای بی حساب و کتاب و خارج کنندگان ارز و سرمایه مملکت را که یا فناوریهای از رده خارج و یا تجهیزات غیر قابل استفاده وارد کشور می کنند، به محکمه نمی کشانند؟ چرا نمایندگان ما بر سر پرشیای آن مجلس و ‍زانتیای این مجلس چانه می زنند؟ چرا کسی حلقوم خائنان و خاطیان و مسببان فقر و شکاف عمیق طبقاتی را فشار نمی دهد؟ چرا گرده آنانی که مردم را از چشیدن طعم زندگی محروم کرده اند با تازیانه عدالت آشنا نمی شود؟ آخر چرا کسی نمی پرسد از کجا آورده ای و به کجا می بری؟

  چرا؟ چرا؟ چرا؟ آنهم با داشتن این همه منابع طبیعی و ذخایر سرشار نفت و گاز و مس و آهن و... و محصولات زعفران و پسته و خاویار و...و جامعه ای جوان با بهره هوشی بالاتر از متوسط جهانی و پیشینه پر افتخار تمدن و فرهنگ ایرانی و اسلامی و مردمی صبور و فداکار و ...؟ چرا؟

  آنانکه در برابر رانت و فقر و فساد و تبعیض قد علم نمی کنند، به این سؤال پاسخ دهند که نکند دست خودشان هم در کار است؟ برخی بالا نشینان بی دردمان که هیچ! دهانی کج می کنند و ریشخندی می زنند. بعضی مقدسهایمان هم که پنبه در گوش و سر به زیر لحاف می کنند که خدای ناکرده غیبت نشنوند! بعضی ها اگر دادی هم می زنند یا برای تخریب دولت است و یا برای کسب رأی در انتخابات و یا...! مغرضان و مسأله داران هم که دست در دست هم می دهند تا بانگ خروسان بی محل را در گلو بشکنند. اما بر دیندارانمان چه رفته است؟ اهل محراب و جماعت و جمعه در چه کارند؟ سطحی هستند یا به ژرفا می نگرند؟ از یاد نبرند که مردم برای شنیدن سخنان تکراری و محکوم کردنها و گزارشات روزنامه های هفته گذشته به صف جماعت نمی نشینند. مردم عدالت علی (ع)  را می جویند.

  از یاد نبریم که خود را شیعه علی (ع) می خوانیم. هم او که حتی والی بنشسته بر سفره اعیان را عتاب می کرد. هم او که در آوردن خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش را شایسته مرگ برای مرد می دانست؛ و حالا خیلی از ما لیتر لیتر برای او اشک می ریزیم بی توجه به همه آنچه کنارمان رخ می دهد که تقاصش به میزان علی(ع) هزار بار مرگ است! هزاران هزار بار مرگ! انگار فراموشمان شده است که اشک فقرا، تحصیل کردگان بیکار، بچه های خیابانی و... عرش خداوندی را می لرزاند.

  چند روز پیشتر، در شب شهادت همین علی(ع) ، خیلی از پولدارهای جامعه ما مجلس گرفتند. خرجهای آنچنانی کردند. اما آیا از فکرشان گذشت که در حاشیه شهرها و حتی در خود شهرهایمان کسانی از شدت فقر به فحشا افتاده اند؟ آیا دمی اندیشیدند که روزه و روضه هزار ساله شان چاره ساز نخواهد بود اگر حق سائل و محروم را نپردازند؟

  خدای من شاهد است که نمی خواهم تلخ بنویسم. اما وقتی تلخ می بینی و تلخ می شنوی، واژه هایت خشمناک و بیقرار می شوند و جز اینگونه آرام نمی یابند. آنهم وقتی مسلمانی ما بزرگترین ظلم و جنایت است در حق اسلام!!! البته کسی به دل نگیرد. به تریج قبای کسی هم بر نخورد. خودم را می گویم. وای بر من و بر مسلمانی من!

  تنها امید بسته ام که روزی نوای خوشی به پاسخ گویی « امن یجیب» در فضا بپیچد و زمین به مستضعفان به وراثت برسد. روزی که اهل استکبار را راهی در آن میان نیست.




<   <<   6   7   8   9      >