سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/5/20
10:43 صبح

من و المپیک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، جامعه

من و المپیک

سالهای جنگ بود و من یک بچه مدرسه ای. تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدی داشتیم که شبی از شبها همه اهل خانه در برابر آن نشستیم و مجموعه ای از حرکات موزون و حجم سازی های انسانی را در آن دیدیم. المپیک سئول آغاز آشنایی من با این پدیده بود و از آن پس المپیک برای من اینگونه معنا شد.
حالا هنوز هم افتتاحیه های المپیک برای من طعم خوش آن سالها را دارد و هنوز با حس کودکی کنجکاو و گرسنه، به بلعیدن تصاویر مشغول می شوم. این بار اما روز آدینه به تصاویر گزینشی و اندک، بسنده نکردیم و در برابر امواج بیگانه نشستیم تا افتتاحیه و حواشی آن را به تمامی بنگریم. و باز در این ستون بر آنم تا به طرح پراکنده چند نکته بپردازم.
الف) شبکه های رسمی چین از بامداد آدینه در خدمت پوشش خبری این رویداد و حضور رهبران ملل گوناگون در پکن قرار داشتند. مراسم استقبال هو جینتائو (رییس جمهور چین) از سران کشورها دیدنی و پر از نکته های درخور توجه بود که هر یک را به فراخور موضوع و زمان، در آینده برخواهم شمرد اما تنها چند اشاره به پاره ای از آنها:
فضاهای پذیرایی همه القاکننده عظمت و شکوه بود. سالنی که سران برای دیدار با رییس جمهور چین و همسرش و گرفتن عکس یادگاری با آنها در آن به صف ایستاده بودند، سالنی که ضیافت نهار در آن برپا بود، تصویر گسترده دیوار چین که بر پس زمینه حک شده بود و...
نظم و ترتیب مراسم دیدنی و مثال زدنی بود. صبوری و متانت سران ملل و میزبانان و برخورد یکسان و بی پیرایه میزبان با همه مهمانان جالب بود. بوش و پوتین و سارکوزی انگار برای هوجینتائو فرقی با وزیر خارجه فلان کشور کوچک حاشیه آفریقا نداشتند. با کوچک و بزرگ، مسلمان و مسیحی، دوست و دشمن به یک گونه دست داد، لبخند زد و عکس یادگاری گرفت. (هرچند در برخورد مهمانها با هم و یا با میزبان تفاوتهایی دیده می شد)
حضور سران کشورهای اسلامی در این دیدار و ضیافت و به ویژه به خاطر حجاب همسرانشان به چشم می آمد و در عین حال قابل تأمل بود. مقام مالزیایی و همسر محجبه اش بر سر همان میزی نشستند که رییس جمهور چین، رییس جمهور آمریکا، نخست وزیر ژاپن، نخست وزیر روسیه و... نشسته بودند و به هنگام به نوشیدن مشروب و بر هم زدن جامها، با ریختن آب در جام، همپای دیگران به میزبان ادای احترام کردند. هم سنت خویش رعایت کردند و هم سنت میزبان گرامی داشتند و البته جای خود را نیز با ترک مراسم به دیگران نبخشیدند.
ب) آیین گشایش المپیک به راستی دیدنی و چشمگیر بود و سرشار از نکته ها و درنگ گاهها.
چینی ها به زیبایی از فرصت بهره برده و با آمیختن سنتهای کهن خود با فناوری های روز دنیا، پیشینه دیرین خود را در برابر چشمان میلیونها بیننده به نمایش در آورده و خود را شناساندند.
یاد تسای لون را که بیش از دوهزاره از اختراع ارزشمندش "کاغذ" می گذرد گرامی داشتند و نماد کاغذ طوماری شکلی را از آغاز تا پایان مراسم در شکلهای مختلف به تصویر کشیدند.
نور، صدا، تصویر، رقص، موسیقی، معماری، ورزش، نمایش، طراحی و... همه را به خدمت گرفتند تا بیننده را مسحور کرده و فرهنگ و تمدن خویش را به جهانیان عرضه کنند. و همه چیز دقیق، منظم، هماهنگ، هماهنگ و هماهنگ.
می توانید مراسمی را در ایران تصور کنید که به هنگام و بی تأخیر آغاز شود؟ در آستانه افتتاح به دنبال قاری و مسوول سمعی، بصری و قیچی و... نباشند؟ بلندگوها سالم باشند و بدون قطع و وصل یا سوت کشیدنهای گوش آزار کار کنند؟ گوینده و سخنران برای اطمینان از صحت میکروفون چندبار در آن فوت نکند یا با دست بر سر آن نکوبد؟ ... با این سنجش بهتر می توان به نظم، دقت و سلامت اجرای افتتاحیه المپیک پی برد و مجذوب آن شد.
هیجان و تشنگی ام برای دیدن رژه ایران هر لحظه فزونی می یافت و امیدوار بودم که بر غرورم بیفزاید. رنگ پوشش ورزشکاران ایرانی را که دیدم آسوده شدم که این بار تنوعی حاصل شده و دست از آن کت و شلوارهای رنگ مرده و بی روح همیشگی برداشته اند و رنگی نشاط آور به تن دارند. پرچم دارمان را هم که دیدم خرسند شدم که این بار از بانوان است و می تواند پیام رسان این حکایت باشد که زن در جامعه ایرانی حضور دارد و نیز اینکه هما حسینی لبخند بر لب داشت و تفاوت داشت با چهره مغموم و افسرده آرش میراسماعیلی در المپیک آتن.
اما آهی هم از نهادم برخاست که چرا تصویر رژه تیم ایران کوتاهتر از دیگران بود و برخی کشورهایی که سه چهار ورزشکار بیشتر نداشتند، زمان بیشتری را به خود اختصاص داده بودند؟ چرا زیرنویسی که نام کشورها را برای بینندگان اعلام می کرد به هنگام عبور تیم ایران نیامد و نام ایرانمان را حک نکرد؟ چرا دوربینها به هنگام رژه ایرانی ها، هیأت عالی رتبه ایرانی را که ظاهراً معاون رییس جمهور و رییس ورزش کشور در صدر آن بود نشان ندادند؟ (در حالیکه دیگر سران به هنگام عبور ورزشکارانشان به تشویق می ایستادند و دوربینها بر آنها زوم می کردند). چرا سروصدا، هیاهو و تشویق حاضران در ورزشگاه به هنگام عبور برخی تیمها آشکارا بلند بود ولی ورزشکاران ما در سکوت رژه رفتند؟ (به ویژه وقتی نام عراق در بلندگوی ورزشگاه اعلام شد، تشویقها بسیار بارز بود و به فاصله کوتاهی ورزشکاران ما عبور کردند که تفاوت تشویقها عیان می شد). چرا؟
چرا رسانه ملی با قطع ناگهانی و بی سلیقه تصاویر، سوهانی برای کشیدن بر روان مخاطبان به دست گرفته بود؟ چرا قطعها به گونه ای بود که مجری می ماند چه کند و چه بگوید؟ (و انصافاً کاری سخت برعهده داشت). اگر چینی ها از مردم شرق نبودند که پوشیدگی از سنن آنها بوده است، حجم تصاویر قابل پخش تا چه اندازه کاهش می یافت؟ چرا کشتی گیران مهمان ویژه برنامه بودند و آیا نمی شد چند کارشناس آشنا به تاریخ، فرهنگ و تمدن چین برای واکاوی نمادهای به کار رفته در مراسم دعوت شوند و یا هنرمندانی آشنا به صدا و تصویر و جلوه های ویژه، تا از ارزشهای صحنه های ساخته شده بگویند؟
و آخر اینکه شاید تصاویر بدیع افتتاحیه المپیک چین را از یاد ببرم، (چنانکه سیدنی و آتلانتا و آتن  برایم کمرنگ شده اند) اما هنوز آن تصاویر کوچک و سیاه و سفید المپیک سئول برایم حلاوت دیگری دارد.




87/5/12
8:28 صبح

رقاص پایتخت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

رقاص پایتخت

داشت می رقصید. توی پارتی؟ در مهمانی؟ تولد؟ عروسی؟ نه! سر یکی از چهارراه های پایتخت.
از خراسان آمده بود و باشنده تهران بود. کسی پرسید: چرا می رقصی؟
گفت: چاره چیست؟ راه دیگری برای فرار از فقر و درماندگی نیافته ام. می خواهم به هر طریق ممکن پولی به خانه ببرم تا زنم آسوده باشد و به بیراهه نیفتد.
این تصاویر و گفت و گو را که به نعمت بلوتوث دیدم، در خود فشرده شدم. رقصی نه از دلخوشی که از بیچارگی. پایکوبی و دست افشانی نه از شادمانی که از سر درد و رنج و گرفتاری.
و ما همچنان به خود می بالیم که مسلمانیم، که پیرو رسولی هستیم که بی خبری از حال همسایه را و در اندیشه وضع مسلمانی دیگر نبودن را با خروج از اسلام برابر می دانست، که ایرانی هستیم با فرهنگی کهن و پیشینه ای پر افتخار، که پیشینیان باستانی مان هم حقوق بشر را پاس می داشته اند و برده داری و بهره کشی را نکوهیده شمرده اند، که کشوری داریم ثروتمند و سرشار از نفت و گاز و منابع دیگر، که سعدی مان بنی آدم را اعضای یک پیکر خوانده است، که...




87/5/5
1:53 عصر

حکایت سازدهنی و امیرو

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، جامعه، سینما

حکایت سازدهنی و امیرو

دیشب شبکه 3 سیما یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران و ساخته به یادماندنی امیر نادری را در برنامه صد فیلم به نمایش درآورد. "ساز دهنی" تولید سال 1352 است که برای قدیمی ترها سرشار از عطر خاطره و طعم نوستالژی است.
الف) داستان از این قرار است که "امیرو" پسرکی ساده و سرشار از جنب و جوش در حوالی بوشهر زندگی می کند و "عبدل" نوجوانی است که پدرش، برای آنکه او را به ختنه کردن راضی کند، یک ساز دهنی به او می دهد. بچه های بندر به سازدهنی علاقه مند می شوند و حاضرند برای چند ثانیه ساز زدن هر کاری برای عبدل انجام دهند. امیرو بیش از دیگران به ساز علاقه مند می شود و بیش از دیگران به عبدل کولی می دهد. تحقیرهای پیاپی موجب می شود که امیرو در سکوت اشک بریزد و سرانجام ساز دهنی را ربوده و به دریا می اندازد.
ب) "ساز دهنی" در سال‌های نخست پس از انقلاب به عنوان نمایشی از رابطه طبقه حاکم با مردم در پیش از انقلاب شناخته می‌شد. این تعبیر در آن سالها که ایرانیان لبریز از احساسات ضد استعماری و ضد استثماری بودند، خریدار فراوانی داشت و به دلها می نشست. اما نمایش دوباره شاهکار امیر نادری از جعبه جادو نشان می‌دهد که او چگونه فرهنگ ظلم‌پذیری ما را به تصویر کشیده است. "ساز دهنی" را نه تنها می توان روایت روابط بین کشورهای شمال و جنوب دانست، بلکه نمایانگر واضح روابط بین انسان‌ها در کشورهای جهان سوم نیز هست. ما چه راحت به دلخوشی نواختن کوتاه زمان سازی به زیر یوغ استحمار می رویم!
پ) فردی که رانتی در اختیار دارد (بی آنکه برای به‌دست آوردنش زحمتی کشیده باشد) بر گرده دیگران سوار است و نه تنها بر این پایه بساط تفریح و سرگرمی به راه انداخته، بلکه مایحتاج و نیازهای خود را هم برطرف می‌سازد و حتی گامی فراتر از آن می‌نهد و از "امیرو" (نیروی جامعه) سواری می‌گیرد.
با اینکه سالها از زمان ساخت این فیلم می‌گذرد، می‌توان تیزهوشی نادری را در روایت ویژگیهای جوامع عقب‌مانده مشاهده کرد. هنوز هم چه بسیارند از تحصیلکردگان و نخبگان جامعه که آلت دست فرودست‌تر از خود شده‌اند و به امید پست و پروژه و رانت مشغول سواری دادن هستند و اتفاقا هر چه فربه‌تر باشند، تمایل حاکمان به سواری گرفتن از اینان هم بیشتر خواهد بود.
امیر نادری این جوامع و قواعد آن را به خوبی می‌شناسد و می‌داند که در چنین کشورهایی حاکمان لزوما دارای استعداد و توانایی بیشتری نیست. عبدل، کم استعداد و حتی ناتوان است و تنها در اختیار داشتن منبعی (سازدهنی باشد یا نفت، قدرت نظامی یا...) باعث برتری او بر دیگران شده است. اما هم اوست که حکمرانی می‌کند و برای لحظه‌ای در اختیار گذاردن سازدهنی‌اش دیگران (و عقاید و آرای آنها) را به بازی می‌گیرد.
جامعه به تصویر کشیده شده در "سازدهنی" بیمار است. در این جامعه هرکس به کار خود مشغول است و عده‌ای هم مشغول سواری دادن هستند، اما بیشتر مردم نسبت به آنچه در اطرافشان می گذرد اهمیتی نمی دهند و یا به بازی‌های بی‌هدف مشغولند که این هم یکی از مهمترین ویژگیهای جوامع عقب‌مانده جهان سوم است.
بازی و سواری دادن و سواری گرفتن تا جایی ادامه دارد که طبقه مورد ستم در جامعه به منبع اصلی قدرت دست پیدا می‌کند و قصد نابودی آن می‌کند. حالا دیگر عبدل هیچ قدرتی ندارد و این امیروست که قصد دارد دیوانه‌وار همه اتفاقات و رسوایی‌های گذشته را تلافی کند.
ت)ساز دهنی فیلمی دردناک و البته آموزنده است که دل را به درد می آورد، گاه به گاه اشک را جاری می سازد، ذهن را هشیار می کند، سادگی را به تصویر می کشد، فقر و نداری ظاهری و نیز عجز و ناتوانی معنوی را توأمان نمایش می دهد، به صورتی استعاری شیوه‌های استثمار‌ و برده‌کشی در جوامع عقب مانده را بیان می کند، ... و در پایان فیلم هم با به دور افکندن آنچه مظهر استثمار به شمار می آید، آزادی از یوغ برده داری را نوید می دهد.
ث)چرا امروز سینمای ایران نادری را ندارد؟




87/4/1
2:11 عصر

شرمندگی فرشتگان را دیدم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

شرمندگی فرشتگان را دیدم

باز منم و این صفحه کلید و تسبیحی از واژه ها. باز منم و سحری که بی خویشتنم کرده است. مستی در جام و می جود در وجود.
باز در دشتی از واژه های نجیب حیرانم و می خواهم نجیب ترین ها را کنار هم بچینم تا دسته گلی درست شود برای مهربانی.
واژه هایم دارند بی تابی می کنند. لباس شوق پوشیده اند و مشتاقانه گردم را گرفته اند. شتاب رژه رفتنشان در ذهنم آنچنان است که انگشتانم را یارای ثبتشان نیست. و با این همه افسوس که مطمئن هستم نمی توانم چنانکه حق مطلب ادا شود، ردیفشان کنم.
قصه از دو شب پیش می گویم. شب آدینه بود. شب از نیمه گذشته بود و من حال خوشی داشتم. احساس سبکی ناب پرواز یک کبوتر در من جاری بود. لحظه های زیبایی را نفس می کشیدم.
خدایا این آسمان چقدر سرسبز است. چقدر این زمین و این آسمان عزیز است. اصلا انگار قلب آسمان همینجاست. چقدر اینجا چشمه جاری است.
فرشته ها را می بینم که می آیند و کوزه هایشان را از این چشمه های گوارای مهربانی پر می کنند. هی می روند و هی می آیند. و هر بار مهربانتر و شرمنده تر از پیش. انگار روزهای آغازین خلقت را به یاد می آورند که با خدا بر سر خلق بشر چون و چرا می کردند. حالا انگار شرمنده و متواضع بر آدم سجده می کنند.
فرشته ها همگی شرمنده آدمها بودند.
اینجا دلها همه در هوای مهربانی عاشق شده اند. اینجا آمده اند تا از نفس به نفس هم بدهند. اینجا "جشن نفس" است.
           سرمایه عمر آدمی یک نفس است           آن یک نفس از برای یک هم نفس است
شب آدینه مهمان جشن نفس بودم. انگار آن چند ساعت را در این دنیا نبودم. سبک شدم. حتی اگر احساس باشد و نه عقل، حتی اگر تلقین باشد یا هر چیز دیگر، حتی اگر دلخوشکنک باشد و... باز هم خوشحالم.
وقتی رضوانه خردسال با آن تنفس پرمشکل سخن می گفت، وقتی چشمهای خیس و باران خورده اطرافیان را می دیدم، وقتی ضجه های مادران داغدار و در عین حال خرسند را می دیدم، وقتی ایثار را تماشا می کردم، وقتی ...، بارها و بارها مو بر اندامم راست شد. بارها تنم لرزید و رعشه بر بدنم افتاد.
این واژه ها عجیب بی تابی می کنند. نمی دانم از کجای ماجرا بگویم. آخر ما ایرانی ها به مرده پرستی و مهربان شدن پس از مرگ معروفیم. مراسم و برنامه های سوگ و ختم برایمان مهم تر از تولد و عروسی است. غسل و کفن و نماز میت و سوم و هفتم و چهلم و سال و عید اول و... را عجیب قدر می نهیم. مثل مردم دیگر بلاد نیستیم که جنازه را بسوزانیم و خاکستر به دریا افکنیم. پس از سالها به یافتن جسد عزیزانمان و لمس تکه استخوانی از آنان حیات می یابیم. مرده شوی را نشتر می زنیم که های مرده مرا عزیز دار و به آرامی بشوی. قبرکن را التماس می کنیم که گور را فراختر ساز و...
حال وقتی ما چنین مردمانی به پاره پاره شدن عزیزمان رضا دهیم و اعضای بدنش را هدیه دیگران سازیم، ارزشش بیش از دیگر آدمیان است و تأمل در آن افزون تر.
داشتم به بغل دستی ام از این حرفها می زدم که مرد دیگری در کنارم بود و شنید و گفت که این کار خیلی ارزشمند است. با بغض و اشک و آه به همسرش اشاره کرد که این بانو سالها مشکل قلبی داشت و پزشکان برای درمانش گفتند باید به ینگه دنیا بروی با 200 میلیون تومان هزینه و حالا قلب کسی که نمی دانیم کیست در سینه اش می تپد و آمده ایم برای سپاسگزاری.
وقتی بانویش را فراخواندند تا خانواده اهداکننده قلب را باز شناسد، مرد یکپارچه شور و اشک بود و دختر و پسرش که حالا مادر را به سلامت در کنار داشتند، سراپا گریه و پهنای صورتی پر از اشک. و آن سوی ماجرا مادری که قلب دختر مرگ مغزی شده اش را به این بانو بخشیده بود، چنانش در بغل گرفت و زار می زد و "ناجیه"اش می خواند که قلب از سینه همه بینندگان در حال به در آمدن بود.
جشن نفس پر بود از حضور هنرمندان و بازیگران و خوانندگان و... اما آنچه در ذهن ها ماندگار است، اشکهای شوقی است که ریخته شد، زندگی هایی است که تازه می شد، حیاتی است که تداوم می یافت و...
کاش این بدن ما که امروز شاید گره از کار فرو بسته خلق باز نمی کند، پس از مرگمان به کار کسی آید، سایه مادری را بر سر فرزندانش حفظ کند، طفلی را به آغوش والدینش بازگرداند و...
آنانکه می خواهند همراه این موج زیبای مهربانی شوند می توانند با شماره 20109966 در بیمارستان مسیح دانشوری تماس بگیرند و یا به پایگاه اینترنتی www.iran-ehda.com  سر بزنند.




86/12/4
1:52 عصر

از تار سبیل تا بلیت اتوبوس

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

از تار سبیل تا بلیت اتوبوس

الف) در روزگاری نه چندان دور که خبری از چک و سفته و تعهد محضری نبود، مردم این سرزمین به امانتداری و صداقت در تجارت شهره بودند و آنچه به عنوان ضامن به گرو می نهادند، "تار سبیل" بود.
اعتماد و اطمینان به یکدیگر چنان جاری و ساری بود و افتخار و مباهات به امانتداری و راست طینتی آنچنان حضور و حیات داشت که وام نهادن تاری از سبیل بهترین ضامن و بالاترین تعهد بود. انگار خیانت در امانت، کلاهبرداری، شارلاتان بازی، فریب و دغل به شوخی و بازیچه می مانست و گویی "اعتماد" طعم شیرینش را به همگان چشانده بود.
ب) این روزها سوار اتوبوسهای پایتخت که می شوی، مسافران خودخواسته و یا به خواست راننده، خود به جمع آوری بلیت می پردازند و بیشتر رانندگان دیگر نگران آن نیستند که کسی بلیت نداده به مقصد برسد.
این اتفاق معنایی خوشایند در خود نهفته دارد که همان جریان یافتن روح "اعتماد" در بین شهروندان است. دیده ام که برخی مسافران این امر را از سر تنبلی رانندگان و یا... می دانند اما می توان نگاه زیباتری هم به این موضوع داشت. می توان از حضور "اعتماد" لذت برد.
پ) چند سال قبل با سه دوست همراه (اسدی، سلمانی و دقیق) در سفری اداری در مسیر حرکت به سمت زاهدان بودیم که در نزدیکی یزد، لاستیک خودرو ترکید. شب هنگام بود و شهر در تعطیلی. صبح از اهالی شهر سراغ آپاراتی ها را می گرفتیم که ما را به "ممد لاستیکی" حواله دادند.
در جست و جوی او دانستیم که به مردانگی و مروت و انصاف شهره است. پیدایش که کردیم، دریافتیم که آنچه شنیده ایم صحت داشته و او لوطی منش و پهلوان سیرت است. به گپ و گفت با او مشغول بودیم که هموطن کردی آمد تا قرضی دیرین را به ممد لاستیکی بازپس دهد و باز هم حکایت جوانمردی و اعتماد را شنیدیم.
راننده ما گفت که خودرویمان اداری است و نمی توانیم شخصی و مستقیم به خرید بپردازیم و تا صدور مجوز هم زمان لازم است و از این قسم مشکلات و کاغذبازی های رایج در این دیار. ممد لاستیکی بی آنکه خمی به ابرو آورد تعویض لاستیک را به انجام رساند و گفت بروید و هر وقت توانستید پول را به حساب من بریزید. وعده اش دادیم که در بازگشت از زاهدان از همین مسیر خواهیم آمد و بی حساب خواهیم شد و چند روز بعد به وعده خود عمل کردیم. اما آن کیمیای "اعتماد" که در ممد لاستیکی موجود بود، هنوز مرا به ستودن وا می دارد.
ت) می شود "اعتماد" را گسترش داد و همگانی کرد؟




86/10/1
8:11 صبح

باز یلدا رسید

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

باز یلدا رسید
باز یلدا رسید تا نشتر بر رگ اندیشه ما زند که های آدمیان! قدر اوقات بدانید و بر گذر ثانیه ها هشیار باشید.
عمر شب یلدا تنها به اندازه دقیقه ای از شب پیش و پس خود فزونتر است و ایرانیان کهن همین یک دقیقه را قدر دانسته اند و به نکوداشت آن آیینی تدارک دیده اند دیرین که هر ساله بر ذهن خفته یا درگیر ما تلنگر زند که با هر دقیقه دقیق رو به رو شویم و هر زمان را به نیکی به ازمنه پیشین سپریم.
خوشا ایرانیان اما...
باز یلدا رسید و باز رژه دارایان در برابر ناداران بهانه ای دیگر برای نمایش یافت. باز دیدم صاحبان خودروهای آنچنانی را که سبدهای تزیین شده آنچنانی تر میوه را به صندوقشان می نهادند و بسیار دیده و شنیده ام از آنانی که نصیبشان از میوه تنها تماشاست! و گاه شاید وصال میوه های وازده و گندیده!
و باز در این اندیشه ام که در آستانه فصل سرد چه بسیارند عشیره خدا در زمین که در حسرت یک دست تن پوش گرم به سوگ نشسته اند و چه فراوانند آنها که حتی توانی در بازو برای نواختن سیلی و سرخ نگه داشتن صورت خود ندارند.
باز در حل این معما سرگردانم که چگونه یلدا برای بعضی از ما روشنی چلچراغ خانه هایمان است و بعضی دیگر چراغ چله مان کورسویی دارد کم تاب؟! چگونه یکی از ما قهقهه مستانه سر می دهد و یکی دیگرمان به اشک نشسته و شرمنده از نگاه به چشم کودک و همسر خویش؟
قصه نفت و دلارهای عایداتی آن را فراموش کنیم. تنها نپرسیم که کجا شد این فزونی درآمدهای نفتی و این پولها بر سر کدام سفره ها جا خوش کرده است. چشم بگشاییم بر سفره های خالی و دلهای پر که کم نیستند دور و برمان! چشم بگشاییم بر آنان که شمشیر بران نیاز به مغز استخوان بردباری شان رسیده است.
باز یلدا رسید اما عزم کنیم که یلدا را شمار گسترده تری از ایرانیان به شادی بنشینند. در همه شهرهایمان هستند سبدهایی که اگر با میوه های نیمه پوسیده ای که میوه فروشان به دور می ریزند پر نشود، هرگز پر نخواهد شد. بیایید آن سبدها را پر کنیم.
باور کنیم که اگر این شب برایمان بلندترین شب اندیشه های فراتر از روزمرگی ها باشد، به فیضی عظیم رسیده ایم که از هفتاد سال عبادت برتر است و وای بر ما اگر این شب هم به دیگر شبهای غفلت بپیوندد که همان یک دقیقه فزونی، بارمان را سنگین تر خواهد کرد!



86/9/2
11:2 صبح

سالوس و ریا تا کی؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه، تاریخ

سالوس و ریا تا کی؟

سالی که پیمان ننگین ترکمانچای به امضا رسید و ایران ما به حضیض ضعف و شکست فرو افتاد، سالی بود که نخستین ماشین چاپ سربی به خواست عباس میرزا وارد کشور شد. می دانید اولین کتابی که با این دستگاه به چاپ رسید چه بود و چه محتوایی داشت؟ "رساله فتح نامه" درباره فتوحات عباس میرزا در برابر روسها!!
این رساله اگرچه نام "فتح" بر خود داشت اما روایت شکست بود و خود بیانگر آن است که ورود ما به عرصه چاپ همراه با پروپاگاندا و تبلیغ سیاسی ، آن هم از نوع بزرگ سازی های دروغین بوده است!
دکتر محسنیان راد در تعبیری جالب، انتشار این رساله را که روایت شکست سهمگین دیپلماسی و ارتش ایران از روسیه تزاری بود و نام "فتح" بر خود داشت، آغاز اجرای "روابط عمومی غلط" در کشور دانسته است.
آیا امروز پس از گذشت 2 قرن از این وارونه گویی و وارونه نویسی، حال و روز دیگری داریم یا همچنان بر همان مدار می چرخیم؟
بر این باورم که امروز نیز صداقت و حقیقت در بی خبری و جنجال و تبلیغات غرق است. امروز نیز نبض بودن در مفهوم ریا می کوبد. امروز نیز گروهی بی آنکه پژوهشگر و اندیشمند باشند، در ایجاد های و هوی تجربه اندوخته اند و می خواهند همگان به سان آنها بیندیشند. امروز نیز روابط عمومی را وارونه نویس و وارونه گو و مدافع تمام عیار وضعیت موجود می خواهند.
عشوه گری های عوامفریبانه با ژستهای خلسه آور، طرد پرتجربه ها و سپردن کار به نا بلدها، بی اعتنایی به منتقد و سرکوب او که این امر گویی به اسطوره ای مقدس بدل شده و صدها رفتار نابخردانه از این دست، امروز هم مثل دیروز در ایران ما ساری و جاری است و گروهی که کارشان همان روابط عمومی غلط است، تنها به انکار و یا توجیه این رفتارها می پردازند و حتی بدتر آنکه گاه حتی از همان جوابهای رسمی و کلیشه ای تکراری هم دریغ می شود!
طبیعی است که فلان نویسنده، کتاب هشت من نه شاهیش را دوست دارد و بهمان شاعر، قربان صدقه دست و پای بلورین دیوان بی مشتری اش می رود و فلان دولتمرد ما نیز سراپا در خودشیفتگی غرقه است اما ... از کشته آفت زده حاصل نتوان چید!




86/8/4
8:16 صبح

هیزمی برای کباب بیگانگان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، هویت

هیزمی برای کباب بیگانگان

در صندلی عقب خودروی یکی از اقوام که مسیری طولانی را در خیابانهای پایتخت می پیمود نشسته بودم و چشمانم بی اراده روی خانه ها و فروشگاههای حاشیه خیابان می گذشت. غوطه ور در انواع خیالات بودم بر تابلوها چشم می گرداندم که نکته ای آزارم داد: حضور پررنگ نامهای بیگانه!
جدا از فروشگاههایی که عرضه کننده محصولات خارجی و یا نماینده یک برند خاص تجاری هستند، فروشگاههای فراوان و متنوعی را دیدم که کالای ایرانی می فروختند و یا خدمات داخلی ارایه می کردند اما عنوانی بیگانه را بر پیشانی ساختمان خود حک کرده بودند.
در این اندیشه ام که آیا این اتفاق نیز نمود دیگری برای از خود بیگانگی فرهنگی نیست؟ آیا این امر با «پرچم دیگران را بر بام کشور خود به اهتزاز درآوردن» تفاوتی دارد؟ عکاسی که نام "فیگوراتیو" را بر فروشگاه خود می نهد و یا تابلوفروشی که عنوان "پیکاسو" را بر نقاشان ایرانی برتری می دهد و نام فروشگاه خود را "هنرکده پیکاسو" گذاشته است، چگونه می اندیشند و چه باوری دارند؟
مگر نه اینکه "اسم" برای آدمیان به سان "پرچم" است برای کشورها؟ و مگر نه اینکه هر کشوری برابر با باورها و فرهنگ خود، پرچمی را بر می گزیند؟ پس چرا ما اینچنین مشتاق به اهتزاز درآوردن پرچم بیگانگان بر بلندای فرهنگ خود هستیم؟
نامهای ریشه دار پارسی چه کم دارند که در میان ما جای خود را به اسمهای بیگانه و یا من درآوردی می دهند؟ آرش و سیاوش و فرهاد و نسرین و نسترن چرا باید برای .... جا خالی کنند؟ نامهای زیبای فرهنگ اسلامی ما همچون محمد و علی و فاطمه و احمد و... چرا باید برای .... جا باز کنند؟
بر ما چه رفته است که هیزم برای کباب دیگران فراهم می آوریم و باد در پرچم آنام می دمیم؟ چه شده است که حال باید نامهای غربی و نامأنوس با فرهنگ ایرانی، نگاهمان را بیازارد؟ آیا قرار است در همه زمینه ها پیشینه کهنمان را به زرق و برق امروز غرب ببازیم؟
پیش از این در یادداشت «تاراج فرهنگ و هویت» نوشته بودم که چه بر سر حافظ و عبید و ابن سینا و مولانا و فردوسی و... آمده است و چگونه همسایگان ما آین میراث کهن را به سود خویش مصادره کرده اند. و باز نوشته بودم که از آنها چیز دیگری نمی توان انتظار داشت اما ما چرا به هوش نیستیم؟ وقتی یک شهروند ایرانی نام داوینچی و پیکاسو را بر کمال الملک و صنیع الملک ترجیح می دهد و یا گالیله و ارسطو را بر ابن سینا و حکیم توس و ابوریحان برتر می شمارد، یعنی خطر بیخ گوشمان است. خواب نمانیم.




86/6/25
6:10 عصر

جشن یا سوگ؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، مذهب، جامعه

         جشن یا سوگ؟!

باری قضا را با گردشگری از بلژیک هم سخن شده بودم. هنگام، چند روزی مانده به رمضان المبارک بود قریب به 6 سال پیش. او پارسی نمی دانست و من با انگلیسی آشنایی ام اندک بود. گفت و گوهایمان به دشواری به انجام می رسید اما طولانی بود و پر دامنه. او بسیار پرسشگر بود و کنجکاو درباره هرآنچه که در ایران می دید و من مشتاق به گپ و گفت با بیگانه ای شیفته جذابیتهای ایران. از هر دری سخنی می گفتیم و هر چیزی بهانه ای می شد برای ادامه صحبت.

یکی از مباحثی که بینمان رد و بدل شد، ماه رمضان بود و می پنداشت که با فرا رسیدن این ماه، باید گرسنگی بکشد و روزهای دشواری را در میان مسلمانان در پیش خواهد داشت. حال مرا تصور کنید که با زبانی الکن می خواهم از ایران و اسلام به شکلی قابل قبول برای او دفاع کنم و او را جذب ارزشها و هنجارهای خودی سازم.

در این مقوله بسیار با او سخن پرداختم. گفتم که ما به این ماه عشق می ورزیم. رمضان را دوست داریم. ماهی است که مردم مهربان می شوند. آمار نیکی ها و خیرات فزونی می یابد و میزان جرم و گناه کاهش. با گرسنگی و تشنگی و تأثیر آن بر روح آدمی، به آسمان نزدیک تر می شویم و حال همنوع را بهتر می فهمیم. گفتم که روزه تمرینی است هم برای بدن و هم برای روح و جان. نظم بخشیدن به زندگی و ملزومات آن است برای یک ماه. گفتم که...

و برای ترس او بر خود نیز گفتم که اسلام دین رحمت است و لطف نه دین سخت گیری و جبر و ستیزه. گفتم که اسلام بر ناتوانان و بیماران و مسافران روزه را واجب نکرده و او نیز مسافری است که به راحتی می تواند در هتل محل اقامتش به شکم هم بیندیشد و گفتم که مسلمانان را در این ماه با خود نامهربان نخواهد یافت.

گپ و گفتم با او در این بهانه فراوان بود و به یاد دارم که چراغانی های معمول در شهری که بودیم را به او چنان قبولاندم که به مناسبت جشن رمضان است و در دل افسوس می خوردم که چرا نباید به خاطر فرا رسیدن این ماه که آنرا موسم مهمانی خدا می دانیم شادی کنیم و چراغانی کنیم و دست افشان و پای کوبان باشیم؟!

دغدغه های آن روزم را در رخت یادداشتی در ماهنامه طوبی چاپ کردم و خدای را شاکرم که امروز و سالهای اخیر اندک اندک گویی باور مشابهی در ایرانیان شکل گرفته است و حال و هوای جشن را بیشتر از گذشته در جامعه شاهدیم. اما قصه تغییر ساعت کار ادارات از سوی دولت در رمضان امسال موجب شد تا با این یادداشت تازه برابر شما بنشینم و چند دغدغه پیشین را تکرار کنم.

 مگر رمضان را همواره «مبارک» نمی خوانیم؟ مگر رمضان هنگام ضیافت خداوندگاری با آن همه نیکویی ها نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟
این روزها ادارات ما اگر بی بازده نباشند در حداقل بازدهی هستند. کارمندان هنوز نیامده عزم رفتن دارند و هیچ نمی دانند که چرا به خواب و استراحت بیشتر تشویق شده اند! مگر نه اینکه کار کردن در این ماه نیز پاداشی افزونتر نزد خدا دارد پس چرا؟

چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی هستی فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی به سان آن بلژیکی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

 چرا عروسی های ما در ماه شعبان تنگاتنگ و انبوه و پرشمار است و با ترافیک جشنهای گونه گون رو به روییم اما به رمضان که می رسیم انگار که انجام خواستگاری و برپایی جشن تولد و تدارک سور و سات عروسی از گناهان نابخشودنی است؟ چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده دور از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از «جشن رمضان» ترتیب دهند؟ (هر چند که تغییر نگرشها در رسانه ملی در سالهای اخیر شایسته ستایش است)

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که «خفتن در این ماه نیز عبادت است» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنها قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته شد، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم و فراموش می کنیم که اگر رمضان ماه شهادت مرد مردان است، ماه ولادت مجتبای او نیز هست.

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  هم چنان که پیش از این در طوبی نوشته بودم: نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نامسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نشویم!! 




86/6/3
9:10 عصر

کاسبان حبیب الله

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

این روزها شانزدهمین نمایشگاه بزرگ فرش دستباف ایران در محل دایمی نمایشگاههای بین المللی تهران برپاست. بر آنم تا در چند یادداشت متفاوت بر گوشه هایی از حواشی این نمایشگاه گذر کنم. در این گذر بر چند حاشیه از نمایشگاه، با من همراه شوید:

 کاسبان حبیب ا...!!
قدیمها کاسبها آنقدر در معامله راست گفتار و راست کردار بودند که مثال دوستی با خدا به شمار می آمدند اما امروز برخی از آنان چنان از مدار راستی خارج شده اند که عبارت "کاسب حبیب ا..." تنها به عنوان طعنه و کنایه برایشان کاربرد دارد. آنقدر به دور از انصاف عمل کرده اند که رفتارهای ناراست و منفعت طلبانه را "کاسبکارانه" می نامیم.
خبرگان فرش می گویند که رنگهای گیاهی با ثبات ترو زیباتر و با محیط زیست نیز سازگارند اما فرش فروشی چنان برای مشتری از مزایای رنگهای شیمیایی می گفت که مشتریان فرش شناس را نیز به تردید وامی داشت و با خود می گفتی واقعاً راست می گوید و قیمت فرش رنگ شده با رنگهای گیاهی بیخودی گرانتر است!
فروشنده دیگری در حال فروش فرشی دسته دوم و دواشور شده می گفت که ریشه این فرش از پشم است و هرگز بید نمی خورد ولی فرشهای دیگر ریشه ای پنبه ای دارند و در معرض بید خوردگی قرار دارند!!
فروشنده دیگری هم تمام همت خود را مصروف این می کرد که به مشتری بقبولاند فرش سراسر عیب و ایرادش بسیار قیمتی است چون آن عیبها نشان می دهد که فرش کار دست است! گویی دستبافته های ظریف و منظم ارزشی ندارند!
فرش فروشی را هم دیدم که قبل از گفتن قیمت به مشتری، قیافه و رخت و لباس او را به چشمی کنجکاوانه می کاوید و سپس بهایی درخور برداشت خود اعلام می کرد و در نتیجه یک فرش برای پرسشگران متفاوت، بهایی متفاوت داشت!
و فرش فروشان بسیاری هم بودند که در فروش فرشهای دسته دوم یا دواشور شده و یا مرمت شده، این حقیقت را به مشتری اعلام نمی کردند و گاه خریدار بسیار ذوق زده از ارزانتر بودن قیمت فرش در قیاس با فرشهای مشابه، با دم خود گردو می شکست و غافل از آن بود که آن چه خریداری کرده است با دیگر فرشها بسیار متفاوت است.
باور دارم که هنوز بسیارند کاسبانی که به راستی حبیب خدایند و کمند آنها که کاسبکارند(!) اما این دسته اندک چرا چنینند؟




<   <<   6   7   8   9      >