رقاص پایتخت
داشت می رقصید. توی پارتی؟ در مهمانی؟ تولد؟ عروسی؟ نه! سر یکی از چهارراه های پایتخت.
از خراسان آمده بود و باشنده تهران بود. کسی پرسید: چرا می رقصی؟
گفت: چاره چیست؟ راه دیگری برای فرار از فقر و درماندگی نیافته ام. می خواهم به هر طریق ممکن پولی به خانه ببرم تا زنم آسوده باشد و به بیراهه نیفتد.
این تصاویر و گفت و گو را که به نعمت بلوتوث دیدم، در خود فشرده شدم. رقصی نه از دلخوشی که از بیچارگی. پایکوبی و دست افشانی نه از شادمانی که از سر درد و رنج و گرفتاری.
و ما همچنان به خود می بالیم که مسلمانیم، که پیرو رسولی هستیم که بی خبری از حال همسایه را و در اندیشه وضع مسلمانی دیگر نبودن را با خروج از اسلام برابر می دانست، که ایرانی هستیم با فرهنگی کهن و پیشینه ای پر افتخار، که پیشینیان باستانی مان هم حقوق بشر را پاس می داشته اند و برده داری و بهره کشی را نکوهیده شمرده اند، که کشوری داریم ثروتمند و سرشار از نفت و گاز و منابع دیگر، که سعدی مان بنی آدم را اعضای یک پیکر خوانده است، که...