سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/4/1
2:11 عصر

شرمندگی فرشتگان را دیدم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

شرمندگی فرشتگان را دیدم

باز منم و این صفحه کلید و تسبیحی از واژه ها. باز منم و سحری که بی خویشتنم کرده است. مستی در جام و می جود در وجود.
باز در دشتی از واژه های نجیب حیرانم و می خواهم نجیب ترین ها را کنار هم بچینم تا دسته گلی درست شود برای مهربانی.
واژه هایم دارند بی تابی می کنند. لباس شوق پوشیده اند و مشتاقانه گردم را گرفته اند. شتاب رژه رفتنشان در ذهنم آنچنان است که انگشتانم را یارای ثبتشان نیست. و با این همه افسوس که مطمئن هستم نمی توانم چنانکه حق مطلب ادا شود، ردیفشان کنم.
قصه از دو شب پیش می گویم. شب آدینه بود. شب از نیمه گذشته بود و من حال خوشی داشتم. احساس سبکی ناب پرواز یک کبوتر در من جاری بود. لحظه های زیبایی را نفس می کشیدم.
خدایا این آسمان چقدر سرسبز است. چقدر این زمین و این آسمان عزیز است. اصلا انگار قلب آسمان همینجاست. چقدر اینجا چشمه جاری است.
فرشته ها را می بینم که می آیند و کوزه هایشان را از این چشمه های گوارای مهربانی پر می کنند. هی می روند و هی می آیند. و هر بار مهربانتر و شرمنده تر از پیش. انگار روزهای آغازین خلقت را به یاد می آورند که با خدا بر سر خلق بشر چون و چرا می کردند. حالا انگار شرمنده و متواضع بر آدم سجده می کنند.
فرشته ها همگی شرمنده آدمها بودند.
اینجا دلها همه در هوای مهربانی عاشق شده اند. اینجا آمده اند تا از نفس به نفس هم بدهند. اینجا "جشن نفس" است.
           سرمایه عمر آدمی یک نفس است           آن یک نفس از برای یک هم نفس است
شب آدینه مهمان جشن نفس بودم. انگار آن چند ساعت را در این دنیا نبودم. سبک شدم. حتی اگر احساس باشد و نه عقل، حتی اگر تلقین باشد یا هر چیز دیگر، حتی اگر دلخوشکنک باشد و... باز هم خوشحالم.
وقتی رضوانه خردسال با آن تنفس پرمشکل سخن می گفت، وقتی چشمهای خیس و باران خورده اطرافیان را می دیدم، وقتی ضجه های مادران داغدار و در عین حال خرسند را می دیدم، وقتی ایثار را تماشا می کردم، وقتی ...، بارها و بارها مو بر اندامم راست شد. بارها تنم لرزید و رعشه بر بدنم افتاد.
این واژه ها عجیب بی تابی می کنند. نمی دانم از کجای ماجرا بگویم. آخر ما ایرانی ها به مرده پرستی و مهربان شدن پس از مرگ معروفیم. مراسم و برنامه های سوگ و ختم برایمان مهم تر از تولد و عروسی است. غسل و کفن و نماز میت و سوم و هفتم و چهلم و سال و عید اول و... را عجیب قدر می نهیم. مثل مردم دیگر بلاد نیستیم که جنازه را بسوزانیم و خاکستر به دریا افکنیم. پس از سالها به یافتن جسد عزیزانمان و لمس تکه استخوانی از آنان حیات می یابیم. مرده شوی را نشتر می زنیم که های مرده مرا عزیز دار و به آرامی بشوی. قبرکن را التماس می کنیم که گور را فراختر ساز و...
حال وقتی ما چنین مردمانی به پاره پاره شدن عزیزمان رضا دهیم و اعضای بدنش را هدیه دیگران سازیم، ارزشش بیش از دیگر آدمیان است و تأمل در آن افزون تر.
داشتم به بغل دستی ام از این حرفها می زدم که مرد دیگری در کنارم بود و شنید و گفت که این کار خیلی ارزشمند است. با بغض و اشک و آه به همسرش اشاره کرد که این بانو سالها مشکل قلبی داشت و پزشکان برای درمانش گفتند باید به ینگه دنیا بروی با 200 میلیون تومان هزینه و حالا قلب کسی که نمی دانیم کیست در سینه اش می تپد و آمده ایم برای سپاسگزاری.
وقتی بانویش را فراخواندند تا خانواده اهداکننده قلب را باز شناسد، مرد یکپارچه شور و اشک بود و دختر و پسرش که حالا مادر را به سلامت در کنار داشتند، سراپا گریه و پهنای صورتی پر از اشک. و آن سوی ماجرا مادری که قلب دختر مرگ مغزی شده اش را به این بانو بخشیده بود، چنانش در بغل گرفت و زار می زد و "ناجیه"اش می خواند که قلب از سینه همه بینندگان در حال به در آمدن بود.
جشن نفس پر بود از حضور هنرمندان و بازیگران و خوانندگان و... اما آنچه در ذهن ها ماندگار است، اشکهای شوقی است که ریخته شد، زندگی هایی است که تازه می شد، حیاتی است که تداوم می یافت و...
کاش این بدن ما که امروز شاید گره از کار فرو بسته خلق باز نمی کند، پس از مرگمان به کار کسی آید، سایه مادری را بر سر فرزندانش حفظ کند، طفلی را به آغوش والدینش بازگرداند و...
آنانکه می خواهند همراه این موج زیبای مهربانی شوند می توانند با شماره 20109966 در بیمارستان مسیح دانشوری تماس بگیرند و یا به پایگاه اینترنتی www.iran-ehda.com  سر بزنند.