مسیح باید در زمین باشد
حاتم را پرسیدند هرگز از خود کریم تر دیده ای؟
گفت: آری. روزی به خانه غلام یتیمی فرود آمدم که 10 گوسفند داشت. فی الحال یکی را بکشت و بپخت و نزد من آورد. مرا قطعه ای از آن گوسفند خوش آمد. بخوردم و گفتم که این قطعه بسی خوش بود. غلام بیرون رفت و یک یک گوسفندان می کشت و آن قطعه مورد نظر من می پخت و پیش من می آورد و من از آن آگاه نبودم. چون قصد وداع کردم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است و پرسیدم و دانستم که همه گوسفندانش را کشته است. ملامتش کردم که چرا چنین کردی؟ گفت: تو را چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و بخیلی کنم؟
حاتم را پرسیدند که تو در مقابل چه دادی؟ گفت: 300 شتر سرخ موی و 500 گوسفند.
گفتند: پس تو کریم تر باشی. گفت: هیهات! وی هرچه داشت داد و من از آنچه داشتم اندکی بیش ندادم.
حکایت حاتم طایی را باز خواندم تا خود به یاد آورم که جاودانگی در نام نیک است و گرفتن دست درماندگان. جاودانه آن کس است که بر شادی مردم بیش از شادی خود حریص باشد. ماندگار آن چهره است که خود فدای غیر بخواهد. و ما چقدر محتاج این جاودانه هاییم.
گاه به خود که می آییم می بینیم که ما را با جاودانگی فاصله بسیار است. گاه درمی یابیم که نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه.
اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه از همه ماست و اگر بدبختی می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نیفتد، بی تردید همه ما مقصریم که تسلیم و یا حتی راضی به این وضعیم و بدیهی است که فاتح هیچگاه سرزمین فتح شده را ترک نمی کند؛ که واگذاشتن سرزمین گشوده شده یعنی دست شستن از فتح.
جاودانگی این است. ذوالقرنین بیهوده راه افتاد که جاودانگی و آب حیات را در دوردستها بیابد. جاودانگی در روحش بود. جاودانگی در روح همه بنی بشر است. باید که خدا را در وجود خود لمس کنیم و خداگونگی را دریابیم. مسیح هم بیهوده راه آسمان در پیش گرفت که تا وقتی در زمین بود مسیح بود و نجات دهنده. اما به آسمان که رفت، پاکی شد در میان دیگر پاکان و فرشتگان.
اگر اینجا خاموش باشد و دیار دلمردگان و افسردگان و یا سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از من خاموش و زندگی نشناس و تن رها کرده به بودنِ بی فایده است.