بر سر ایمان خویش میلرزم
ساعتی پیش مستند "و عنکبوت آمد" را دیدم و هنوز بر خود میلرزم. تسکینی نمیبینم بر دردی که سراغم آمده است و شاید چینش این واژهها مرهمی باشد بر آه و ناله همه وجودم.
ده سال پیش یود که سعید حنائی با لقب "قاتل عنکبوتی" نامدار شد و لبخندهای غرورآمیزش برای کشتن زنان خیابانی در مشهد بر صفحه روزنامههای آن دوران نقش میبست. گروهی انگار دلشان خنک شده بود که کسی پیدا شده تا فاسدان را از بین ببرد و دمش را گرم و راهش را پر رهرو میخواستند و دیگرانی فریاد برداشته بودند که مگر مملکت قانون ندارد و مگر شهر هرت است که هر کس به رای خود دیگرانی را مهدورالدم بداند و نابودشان سازد.
گذشت یک دهه از آن ماجرا آن را در ذهنم محو و کمرنگ کرده بود اما امشب با دیدن این مستند آتشی به روح و روانم افتاده است. آتشی که میسوزاندم و میپرسد: حنائی قاتل بود یا قربانی؟ و آن زنان نیز فاسد بودند یا قربانی؟
حنائی در این فیلم آسوده خاطر در برابر دوربین نشسته و لبخند بر لب از خشنودی خود بر این قتلها میگوید. چنان خونسرد از کشتن زنان سخن میگوید که گویی بویی از انسانیت نبرده است! مادرش، برادرانش، همسرش و فرزندش جنایات او را میستایند و دیگرانی نیز به او دست مریزاد میگویند.
او که پرورش یافته خانوادهای مذهبی است، تجربه حضور در دفاع مقدس را هم دارد و هنگامی که رانندهای همسرش را به جای زنی خیابانی میگیرد، به فکر میافتد که با پاک کردن شهر از زنان خیابانی، نجاتبخش جامعه از فساد اخلاقی نجات شود. فکری که چنان در نوع باورها و هنجارهای او و اطرافیانش ریشه گرفته است که هرگز گمان نادرست بودن قتل را به خود روا نمیدارند. خودش میگوید که کشتن حیوان برایم دشوار است اما کشتن این زنان آسان(!) و برادرش میگوید که سعید انسان نکشته بلکه فساد را از بین برده. همسرش میگوید زنی که خودخواسته و بدون شناخت از مردی به منزلش میرود سزایش مرگ است و پسرش میگوید که آن زنان سوسک و موش و مفسدان فیالارضی بوده اند که باید از جامعه پاک میشدند.
این ماجرا اما سوی دیگری هم دارد: زنان خیابانی و خانواده آنان.
هستی دختری 18 ساله است که در 10 سالگی به عقد مردی معتاد درآمده و حالا چند سالی است که ناگزیر است برای تامین مواد مخدر برای همسرش راهی خیابان شود و اگر دست خالی بازگردد، زخم چاقو بر تنش مینشیند. هستی میتواند یکی از قربانیان بالقوه حنائی باشد اما آیا به راستی مایه فساد جامعه و مهدورالدم است؟
استخوان دست و پایش را پدر و شوهرش شکسته اند و بدنش پر است از زخمهایی که یادگار چاقویند و حکایت از آزارهای جسمی مکرر دارند. هستی بارها دستگیر شده، شلاق خورده و دوباره و چندباره مهمان زندان شده است. آیا سزای او مرگ است و هرچه گناه است را یکسره باید به پای او نوشت؟
کشته شدگان به دست حنائی همه از همین گونه بوده اند آنچنانکه قاضی نیز معترف است که همگی فقیر بوده اند. پیش از آنکه دستان سعید حنائی گلویشان را بفشارد، فقر مادی، بهداشتی و فرهنگی گریبانشان را گرفته بوده و قاضی خود میگوید تا انسان فقری را که به استخوان این زنان رسیده نبیند، نمیتواند بر این مصیبت قضاوت کند.
پدر یکی از کشتهشدگان از تقصیر خود در شوهر دادن دخترش در 10 سالگی میگوید و اینکه او ناگزیر بوده برای سیر کردن شکم 6 فرزندش تنها کاری را که برای پول درآوردن از دستش برمیآمده انجام دهد: تنفروشی.
دو دختر بچه نیز که حنائی جان مادرشان را ستانده، از بیگناهی مادر میگویند و بیننده را در اندیشه میبرند که فردای این دخترکان چگونه خواهد بود و مباد که این بیپناهان نیز چارهای جز رفتن بر مسیر مادر نیابند؟
و من بر خود لرزیدم.
بر خود لرزیدم وقتی پسر حنائی او را با محمود کاوه و حسین فهمیده قیاس کرد که خود را فدای دیگران و جامعه کردهاند. بر خود لرزیدم وقتی پسرک گفت اگر جامعه پاک نشود من و امثال من باید راه پدرم را ادامه دهیم. بر خود لرزیدم وقتی آثار زخم و جراحتهای مکرر را بر تن هستی دیدم. بر خود لرزیدم وقتی دخترکان بیآینده را بر بالای گور مادر تنفروش دیدم. بر خود لرزیدم وقتی شنیدم مردی برای تامین مخدر خود همسرش را به تنفروشی وامیدارد. بر خود لرزیدم وقتی قاضی گفت این زنان اغلب حتی دندان هم نداشتند و فقر از ظاهرشان آشکار بود. بر خود لرزیدم وقتی...
و بر خود لرزیدم وقتی به یاد آوردم در همین روزها ارقام اختلاس بانکی برخیها از میلیون و میلیارد فراتر رفته است.
چه دشوار است قضاوت. به گمانم حنائی محصول جامعه و فرهنگ و باورهای ماست و روسپیان از سر فقر و نداری هم محصول همین جامعهاند و هر دو قربانی. هم قاتل قربانی است و هم مقتول.
پیش از این در یادداشتی(+) نوشته بودم که: "گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان به درگاه خدا مقربتر باشد!! آخر میاندیشم آن بینوا محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی فقر و نداریاش را مرهمی نهاده بودیم؟" و امشب باز بر سر ایمان خویش میلرزم.
این روسپیان نادار و فقیر نه وثیقهای داشته اند و نه ضامن معتبری. نه پارتی داشته اند و نه رانتی که به کارشان آید. نه سهمی از نفت و خزانه و دخیره ارزی داشته اند و نه به قدر خرده نانی مشارکتی در وامهای کلان بانکی. و اگر همه ثانیههای زیست و معیشت دیرگذرشان را هم بشمری به سه هزار میلیارد نمیرسد. پس چه چاره جز فروختن تنها داراییشان؟
چه درد جانکاهی بر تنم افتاده است امشب!
90/8/5
11:58 عصر
11:58 عصر
بر سر ایمان خویش می لرزم
به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه
درباره
حمید کارگر
ایرانی ام و شیفته این خاک؛ مسلمانم و دلباخته این دین؛ شیعه ام و امیدوار به لطف خداوندگار