هیچ جایی ایران نمیشه
برای انجام کاری ساعتی را در سفارت اسپانیا در ایران میگذراندم. در سالن انتظار سفارت نزدیک به بیست نفر از کسانی نشسته بودند که قرار بود برای کار، تحصیل و یا سیاحت مهمان کشور اسپانیا شوند. دو بانوی مسن هم در میان منتظران بودند که با صدای بلند به گپ و گفت سرگرم بودند و اطرافیان هم ناخواسته گوش به سخنان این دو سپرده بودند.
از سخنانشان چنان بر میآمد که دنیا دیدهاند و در کشورهای مختلفی اقامت داشته اند. یکی شان برای دیگری از اقامت پسرش در آمریکا و دخترش در فرانسه سخن میگفت و اینکه با وجود اصرار پسرش حاضر به بازگشت دوباره به آمریکا نیست اما در سفر پیش رو حتماً از اسپانیا راهی فرانسه خواهد شد. آن دیگری هم که "خانم دکتر" خوانده میشد از خاطرات سفرهای برونمرزی گفتنی فراوان داشت.
گفتوگوی شیرین دو بانوی پیر ادامه داشت تا آنکه یکی از کارکنان سفارت از کسانی که برای اخذ ویزا آمده بودند خواست تا مبلغ مشخصی را آماده کنند و خانم دکتر پیر هم کیف خود را برای مهیا کردن آن مبلغ زیر و رو کرد. خانم دکتر پانصد تومانی در کیف نداشت و یک اسکناس دو هزار تومانی در دست از اطرافیان خواست تا پولش را خرد کنند. یکی دو نفری دست در جیب کرده و سر به نشانه تأسف تکان دادند که پول خرد نداریم و یکی دو نفری هم خطاب به خانم دکتر گفتند به هنگام اخذ ویزا در خود سفارت پول خرد خواهد بود اما او مصرانه و با وسواسی که در کهنسالان فراوان به چشم میخورد، میخواست تا با خاطر آسوده و پانصد تومانی در دست به سراغ میز مربوطه برود.
دلنگرانی و پافشاری ملتمسانه خانم دکتر ادامه داشت تا اینکه آقایی نشسته بر ردیف صندلیهای پشت سر او یک پانصد تومانی پیشکش کرد و گفت: خدمت شما.
دو بانوی پیر تشکر کردند و اصرار فراوان که این درست نیست و شرمنده میشویم و لااقل این دو هزار تومانی را از ما بپذیر و ... و مرد پاسخ میداد که حرفش را هم نزنید. پانصد تومان که قابل یک هموطن را ندارد.
این داد و ستد تعارف که به پایان رسید، پیرزن نخست رو به خانم دکتر کرد و گفت: "قبول داری که این صحنه هیچ جای دنیا اتفاق نمی افته؟"
خانم دکتر طوری که همه بشنوند گفت: "کشورهای زیادی رو دیدم اما به خدا هیچ جا ایران نمیشه!"