نیایشگاه باستانی
یادداشتهای پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)
میگویند "بعلبک" واژه ای فینیقی به معنای "شهر آفتاب" است که نشان از تمدنی چند هزار ساله دارد و هنگامی که اسکندر این شهر را به تصرف خود درآورد، نامش را به "هلیوپولیس" تغییر داد که این بار شهر آفتاب را در زبان یونانی بیان میداشت.
و ما در قلب این تمدن دیرین در حال گشت و گذار در میان نیایشگاههایی کهن بودیم که از فینیقیان، رومیان و یونانیان نماد و نشانه داشتند. و البته سوز و سرمای زمستانی در سفر ما به گذشتههای دور یاریمان میکرد!
در محوطه قلعهها چند گردشگر سرخ و سپید اروپایی هم در حال سیاحت بودند که رنگ چهرهشان در آن سرما دیدنی شده بود! و آن سوتر مردی را دیدیم که به ما نزدیک میشد و پشت سر هم چند بار تکرار کرد که: Wellcome ، تفضل، بفرما ... و همین که دانست ایرانی هستیم بدون دعوت، به زبان فارسی راهنمای ما شد.
عظمت محیط و بزرگی و زیبایی ستونها و نقش برجستهها آنچنان اسیر و مبهوتمان میکرد که حرکت کند میشد و اشتیاق به ثبت این تصاویر در دوربین عکاسی هم مزید بر علت بود که به آهستگی طی طریق کنیم و اگر نبود سرعت عمل مرد راهنما در به این سو و آن سو کشاندن ما، شاید تا صبح فردا در همان بخش نخستین قلعهها میماندیم.
عنصر اصلی در این محوطه باستانی، سه معبد "ونوس"، "ژوپیتر" و "باخوس" است که شاهکاری از معماری روم باستان به شمار میآیند و میگویند برای ساخت این سه نیایشگاه در سدههای نخست پس از میلاد و انتقال و برپاداشتن آن سنگهای عظیم در طول سه قرن بیش از یکصد هزار انسان جان باخته اند!
راهنما با آن فارسی نارسش که فقط برای انتقال مفهوم و بیان واژگان کلیدی به کار میآمد، به سرعت به معرفی بناها و ویژگیهایشان میپرداخت: این خدای شراب است و آن یکی الهه آسمان. این از عهد فینیقیها بر جامانده و آن را مسیحیان بعدها بنا کردهاند. این مجسمهها تزیین دیوارهها بوده اند و آن یکی پیکره کلئوپاتراست. اینجا پرستشگاه رومیان بوده و آنجا آوردگاه مسلمانان...
و پرسش بیپاسخ این بود که این تخته سنگهای عظیمی که راهنما میگفت هزار تن وزن دارند و این ستونهای گرانیتی سرخ رنگ که هر یک بیش از 20 متر ارتفاع و بیش از 2 متر قطر دارند چگونه استوار شده اند و قرار گرفته اند؟!
تعداد عکسهایی که در این منطقه باستانی گرفتیم، بیش از مجموع دیگر عکسهای سفر بود و به رسم سپاس از همراهی راهنما 5 هزار لیر در کف او نهادیم. غروب شده بود و باران هم نم نمک باریدن میگرفت که سوار بر ونی دیگر راهی بیروت شدیم.
مسیر دو ساعته تا مشرفیه را باز هم با سیگار کشیدنهای پیاپی مسافران تحمل کردیم و ایست و بازرسیهای بین راهی هم نکتهای تازه برایمان بود.
گویی آنانی را که از دمشق و از این مسیرمیآیند میپایند و یک بار یکی از پلیسها با لهجهای عجیب و غریب و با حالت استفهامی چند کلامی از ما پرسید که از روی حدس و گمان پاسخش دادیم: نحن من الایران و وقتی گذرنامه مان را مطالبه کرد، گفتیم در هتلمان در بیروت است که اذن عبور داد.
در مشرفیه سوار بر تاکسی پیرمردی شدیم که وقتی کرایه تا عین المریسه را پرسیدم فقط با مهربانی گفت: تفضل. پیرمرد در تمام مسیر بسم الله میگفت و الحمدلله و اهلاً و سهلاً.
در گذر از خیابانها از برابر مسجد سیدشمس الدین عبور کردیم که بخشی از فیلم سینمایی "کتاب قانون" در آن تصویربرداری شده بود و در همان حال آقای رضایی تماس گرفت که: اگر امروز ناهار نخوردهاید، همچنان چیزی نخورید تا امشب با غذاهای خاص لبنانی دلی از عزا درآوریم.
تازه یادمان افتاد که گردش در عهد باستان شکم را از یادمان برده است! 10 هزار لیر به پیرمرد تاکسیران دادیم و به انتظار ضیافت شامی از جنس خوراکهای لبنانی ماندیم.