اندر باب فرودگاه ما و فرودگاه آنها
یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز یکم)
"کشور کوچک امارات با جمعیتی کمتر از مشهد ما، با هوایی گرم و نامساعد، با خشکی بسیار کم و با خاک غیر حاصل خیز، امروز به تیزبینی و تدبیر توانسته است خود را به عضو موثر در خاورمیانه بدل سازد و در عرض چند سال هر یک از شیخ نشین های خود به ویژه دوبی را به قطب جذب سرمایه و امکانات و دانش بدل سازد تا آنجا که در سال گذشته میلادی درآمد حاصل از گردشگری در دوبی بیش از درآمد نفت بوده است و کار به جایی رسیده است که حتی بسیاری از هموطنان ما سفر به دوبی را به کیش خودمان ترجیح می دهند و پول ما سرازیر جیب اعراب می شود.
... زمانی که این اعراب بادیه نشین در دوبی از زیر چادرهای خود عبور هواپیماهایی که از مهرآباد برخاسته بود را با شگفتی نظاره گر بودند، در نزدیکی تهران فرودگاهی در حال ساخت بود که قرار بود چشمهای جهان را خیره سازد. اینک نخستین کارمندان آن فرودگاه بازنشسته شده اند اما هنوز به بهره برداری عملی و قطعی نرسیده است در حالیکه فرودگاههای پیشرفته اعراب، آسمان دوبی را تبدیل به یکی از قطبهای هوایی منطقه کرده و سالانه میلیونها دلاری که قرار بود عاید ایرانیان شود به آنها می رسد!
آسمان بی برنامه ما در دست مدیران نابلد دست به دست شده و میلیاردها دلار صرف خرید هواپیماهای فرسوده می شود و بزرگترین شرکت حمل و نقل هوایی ما "هما" که روزی در مقام 25 جهان قرار داشت، به انتهای جدول آن هم با ریسک مرگ 500 در یک میلیون رسیده است (که این رقم در اروپا یک به 8 میلیون است!). فرودگاه بین المللی امام خمینی(ره) ما با حداکثر توان خود امکان جابه جایی 5/4 میلیون مسافر در سال را خواهد داشت در حالیکه فرودگاه دوبی تنها در سال گذشته پذیرای 18 میلیون مسافر بوده است و قرار است سقف پروازی آن در سال آینده دو برابر شود و جالب آنکه فرودگاه دوبی از نظر امنیت، کیفیت و میزان خدمات به مسافر در سال گذشته از همه رقبای غربی خود نیز پیشی گرفته و در مقام نخست جهان جای گرفت."
جملات بالا را درست شش سال پیش در تیرماه سال 1383 نوشتم که در نشریه ای منتشر شد و امسال فرصتی فراهم شد تا در یک روز فرودگاه امام خودمان و فرودگاه آنها را به چشم سنجش و مقایسه ببینم.
از دشواری دسترسی به فرودگاه امام و چهره نه چندان جذاب و مسحورکننده این فرودگاه که تنها به سالنی برای راه افتادن کارها می ماند و ... گذر می کنم اما نمی توان بر مقوله "تأخیر" به آسانی گذشت.
قرار بود عصرهنگام با "ایران ایر" از تهران به دوبی پرواز کنیم و شباهنگام دوبی را با "ایر چاینا" به مقصد پکن ترک کنیم اما بی دغدغه و آرام پاسخ شنیدیم که پرواز شما تأخیر دارد و ساعت حرکت اصلاً مشخص نیست. به همین سادگی، به همین بدمزگی!
قصه گفتن از اینکه ما باید به پرواز بعدی برسیم و تماس مکرر برای یافتن حداقل یک پاسخگو که اطلاع درستی از علت تأخیر یا زمان قطعی پرواز داشته باشد، گویی محیط به کفچه پیمودن بود و تنها باید با راهکار "عادت" آرام می یافتیم چرا که نهایی ترین پاسخ این بود که نگران نباشید. اگر نتوانستید بروید، قول می دهیم وسایلتان را برگردانیم!
مقوله دیگری که در آن روز همراه ما شد و باز بدان نیز "عادت" داریم، بی دقتی ها و برخوردهای سلیقه ای بود که نتیجه اش در چین نیز دامنگیرمان شد. قصه این بود که مأمورانی که وسایل و بار مسافران را تحویل می گرفتند، هریک به دلخواه برچسب بار را بر جایی می چسباندند. یکی روی کارت پرواز، یکی روی بلیت و دیگری روی گذرنامه! و نتیجه آنکه برخی همراهان ما در فرودگاه دوبی ماندند معطل که برچسبشان کجاست و آیا اصلا آن را از مأمور مربوطه دریافت کرده اند؟! و این سردرگمی تا مقصد نیز دردسرزا بود.
در صف کنترل گذرنامه ها که قرار گرفتیم، روایت دیگری در جریان بود که البته بدان نیز "عادت" کرده ایم: خرابی رایانه ها و قطعی سامانه، صفی شلوغ و بی نظم و مقوله همیشگی پارتی بازی.
خرابی رایانه ها موجب شده بود تا مأموران به جای ثبت بارکدی مشخصات مجبور به وارد کردن تک تک اسامی مسافران باشند و در نتیجه صفهایی طولانی در برابر باجه های کنترل گذرنامه شکل گرفته بود. در آن صف هموطنانی بودند که به ترفندهای مختلف "جا زدن" را تمرین می کردند و هموطنان دیگری که به افشای این ترفندها سروصدا به راه می انداختند و در لا به لای این سرگرمی ها، گذرنامه های دوستان و رفقا از زیر میزها به آسانی به دست مأموران دلسوز می رسید تا مرام و معرفت خود را عیان سازند!
روی صندلی هواپیما که آرام گرفتیم، با خود گفتم که شاید از اینجا به بعد دیگر با چیزهایی که بدانها "عادت" داریم رو به رو نشوم. همه مسافران سوار شدند و هواپیما آماده پرواز بود که بلندگو مرا خواند: "آقای حمید کارگر به قسمت جلوی هواپیما مراجعه کنند"!
نه! به این یکی دیگر "عادت" نداشتم. به مقابل کابین خلبان که رسیدم، سراغ برگه کاربنی قرمز رنگ بلیتم را گرفتند که همان مأمور دردسرسازی که کارت پرواز را به من داده بود باید جدا می کرد و این کار را نکرده بود!
برگه را ارایه کردم و اندیشیدم که عادت کرده ایم و همچنان عادت می کنیم.