رقاص پايتخت را به ياد مي آورم.
کودکي را که بر سر بشقاب برنج حسرتي همسايه جان داد.
پسرکي را که در سرماي زمستان با گونه هايي به سرخي لبو تماشاگر سبدهاي ميوه شب يلدا بود،
کارگري را که از فرط گرسنگي در حال تي کشيدن کف ساختمان از حال رفت،...سرم آنقدر از بار شرم سنگين شده است که تاب ندارد قرآن را بر فراز خود نگهدارد.
.
برادرانم کجايند
که پيراهنم را به سرقت برند
ديگر تشنه نيستم
هيچ نمي خواهم ...................................