سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/1/19
7:44 صبح

دیدار با روم باستان با همراهی گدایان امروزی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

دیدار با روم باستان با همراهی گدایان امروزی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پسین روز دوم)

نمایشگاه در روز نخست چندان آمد و شدی به خود نمی دید و فرصت مناسبی بود برای قدم گذاردن در سطح شهر و آشنایی با ورونا و سر زدن به فروشگاه های احتمالی فرش در این شهر. پس با پرداخت 7 یورو با تاکسی از محل نمایشگاه که در جنوب غربی شهر واقع است به بافت قدیمی شهر و میدان برا   (Piazza Bra) در شمال شرقی ورونا رفتم.
شهر ورونا با جمعیت نزدیک به 300 هزارنفری در ناحیه "ونتو" و در کنار رود "آدیگه" واقع شده است که قرار داشتنش بین دو شهر توریستی و تجاری "ونیز" و "میلان" و نیز گذرگاه "برنر" که نقطه پیوند ایتالیا با اروپای مرکزی است، آن را به مرکز مهم تجاری و راه آهن بدل کرده است.
ورونا تا چند دهه پیش از میلاد مسیح از آن رومیان بوده و همچنان آثار و ابنیه رومی در آن به چشم می خورد. در سده پنجم میلادی ژرمن ها این شهر را به دژی نظامی بدل ساختند و سپس در قرن 12 ورونا به شهری آزاد تبدیل شد. اوج پیشرفت سیاسی و هنری شهر در سده چهاردهم و پس از فتح آن توسط ونیزی ها بوده است تا بعدها که توسط قوای ناپلئون فتح شد و در سده نوزدهم نیز طعم اشغال از سوی اتریشی ها را چشید و در نهایت در سال 1866 بخشی از پادشاهی ایتالیا به شمار آمد.
با وجود آسیب های فراوانی که به هنگام جنگ جهانی دوم به ورونا وارد آمده است، همچنان یکی از سالم ترین آمفی تئاترهای برجامانده از امپراتوری روم (قرن یکم میلادی) در بافت مرکزی این شهر قرار دارد و وجود چند قلعه باستانی، قدیمی ترین ساختمان تئاتر اروپا و نیز خانه ژولیت (معشوقه رومئو) جذابیت توریستی خاصی را برای این شهر تدارک دیده است.
ورونا تولیدکننده منسوجات، ماشین آلات، کاغذ، محصولات غذایی و همچنین کفش است و البته اقتصادش افزون بر این موارد از گردشگری رونق یافته است و حضور پرشمار گردشگرانی با ملیت های مختلف که به شهر عشاق گام نهاده بودند، تأیید کننده این نکته بود.
در حالیکه احساس می کردم به فضای روم باستان و یا به دکور یکی از فیلم های سینمایی تاریخی گام نهاده ام و هر لحظه در انتظار دیدار گلادیاتورهای تنومند و یا سربازان رومی بودم، آهسته و آرام در آن گستره کهن قدم می زدم و سعی داشتم آنچه می بینم را به درستی ثبت و ضبط کنم.ورزشگاه (آمفی تئاتر باستانی ورونا)
گروهی از جوانان در محوطه ورزشگاه یا آمفی تئاتر باستانی گویا به رقابتی سرگرم بودند که تا رسیدن من به آنجا پایان یافته بود و شادی های پس از رقابت را با خود به خیابان آوردند. فرد برنده در حالیکه حلقه گلی به سبک رومیان باستان بر سر داشت و بطری مشروبی به عنوان جایزه در دست، بر دوش همراهانش حمل می شد و فریاد شادی شان همه را خیره به ایشان ساخته بود.
نوشتن از هر یک از بناهای تاریخی این محوطه و گردشگرانی که در رفت و آمد بودند فرصت جدایی می طلبد اما فعلاً از گدایانی می نویسم که در مدت حضور در ایتالیا فراوان دیدمشان که نه گدایی می کنند و نه عجز و لابه. نه ژنده پوش و ژولیده اند و نه رهگذران را آزرده خاطر می کنند. گدایانی که هنر، پوشش و یا شیرین کاری خاصی را عرضه می کنند و عابران با خرسندی پولی در برابرشان می نهند.
این گونه از گدایی را پیشتر بر صفحه تلویزیون دیده بودم اما حالا از نزدیک فردی را می دیدم که با کشیدن پوششی طلایی رنگ بر خود در هیبت فرعون مصر درآمده و یا دیگری که روکشی سفید بر اندام خود دارد و به شکل مجسمه آزادی خودنمایی می کند. دقایق متمادی و بلکه چند ساعت بی اندک حرکتی در نقش مجسمه ای ساکن در آمده و رهگذران برای این هنرنمایی و مهارت پولی را روانه ظرفی می کنند که در برابرشان نهاده شده است.
گدای دیگری بود که روی هوا چهارزانو نشسته بود و فقط دستی بر عصا داشت و رهگذران متعجبانه نگاهش می کردند و برخی برای غلبه بر تردید خود دستشان را از بین او و زمین حرکت می دادند تا تکیه گاهی نامرئی را کشف کنند. و گدای دیگری که با سوتکی در دهان حرف های طنزآمیز می زد و در نقش خردسالی شیرخواره با رهگذران شوخی می کرد، به مردان پاپا می گفت و به دختران چشمک می زد و با بچه ها عکس یادگاری می گرفت و... مایه خنده و شادی عابران را فراهم آورده بود و با خرسندی و اشتیاق برایش سکه ای می انداختند تا خود را لوس کند و دست برچشم نهاده و ادای شرمندگی را دربیاورد.
به یاد گداهای خودمان افتادم که ضجه و ناله شان آزارت می دهد و از سر اکراه یا برای رهایی از چسبندگی مفرطشان دست در جیب می کنی!




91/1/15
9:18 صبح

بفرمایید ناهار ایتالیایی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بفرمایید ناهار ایتالیایی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز دوم)

می گفتند بهترین سرآشپز ایتالیا عهده دار پذیرایی مهمانان نمایشگاه است و وقتی مقامات محلی با اشتیاق به گپ و گفت با آشپزها پرداختند و خبرنگاران دور آنان حلقه زدند، باورم شد که این یک ضیافت معمولی نیست.
حاضران در ضیافت، همان مقامات محلی به همراه چند تن از خبرنگاران بودند و غرفه داران را به این مهمانی راهی نبود اما ایرانیان را با آغوش باز به عنوان تنها حاضران غیر اروپایی پذیرفتند و تا آنها سرگرم گفت و گو با آشپزها بودند ما به سراغ میز پیش غذا رفتیم.
پیش غذا عبارت بود از قطعات هم اندازه و همسان سرخ شده میگو، مرغ و ماهی به همراه چیزی شبیه به کوکو سبزی خودمان و البته با همراهی 3 نوع سوپ که یکی سرشار از نخود بود، دومی به آش شله قلمکار خودمان شبیه بود که اندکی رقیق تر و البته دارای اندکی سبزی بود و سومی هم به پوره سیب زمینی می مانست که زیاده از حد شل شده باشد و طعم تند فلفلش غوغا می کرد.
نوعی برنج پخته شده به سبک ایتالیایی هم کامل کننده پیش غذا بود که طعمی شیرین و رنگی زرد داشت.
دور میز که استقرار یافتیم، منوی نوشیدنی ها توجهم را جلب کرد. نوشیدنی را باید از روی این فهرست پرتنوع انتخاب می کردی که همراهان ایتالیایی ام از گران قیمت بودن این فهرست خبر دادند که هر بطری از آنها 50 تا 60 یورو قیمت داشت و البته من آب سفارش دادم و بس.
تا خبرنگاران دور سرآشپز را خلوت کنند، به سراغ میز پنیرها رفتیم. انواع گونه گونی از پنیر در اندازه ها و شکل و شمایل مختلف و در طیف های رنگی گوناگونی که از سفید تا زرد و کرم را شامل می شد به چشم می خورد. از پنیری سفت و سخت که به قطعات کشک می مانست (که می گفتند چندساله است و البته خیلی هم خوشمزه بود) تا پنیری تازه که با اندکی فشار گویی شیر از آن خارج می شد. چشیدن طعم انواع پیش غذا و ناخنک زدن به انواع پنیرها دیگر جایی برای خوردن غذای اصلی باقی نگذارده بود و کاملاً احساس سیری می کردم.در ضیافت بهترین سرآشپز ایتالیا
می گفتند که این سرآشپز در جشنواره غذای ایتالیا رتبه برتر را کسب کرده، در غذای اصلی در مسابقات فلورانس برنده شده، در رقابت های ... و حالا بوقلمونی درشت جثه را بریان کرده و انواع فیله های کباب شده را در برابر نهاده و شکم سیر شده ما را به سخره گرفته بود.
تا دیگر مهمانان اندک اندک غذای خود را به پایان برسانند، این سو و آن سو چشم می گرداندم و در رفتار و آداب خوردن و نوشیدنشان کنجکاو شده بودم. تازه متوجه جوان سپیدپوشی شدم که در این مدت پیانو می نواخت و آن سوتر میزی بود که کیک ویژه نمایشگاه و شیرینی های متنوعی که دستپخت همان سرآشپز بود بر آن جلوه گری می کرد.
غذا خوردن همراهان که به پایان رسید، با وجود سیری روانه شدیم به سوی دسرها و شیرینی ها که البته انواع چای و قهوه نیز همراهی اش می کرد. از میان چای های کیسه ای با طعم ها و رنگ های مختلف، چای لیموی انگلیسی را برگزیدم و چند قطعه کوچک در حد چشیدن از شیرینی ها را ضمیمه آن کردم.
با یک حساب سرانگشتی می شد گفت که هزینه ناهار هر نفر در این ضیافت دست کم 200 یورو بود و جالب آنکه اگر کل مراسم افتتاحیه و بازدید از نمایشگاه یک ساعت به طول انجامید، ضیافت ناهارشان کمینه 2 ساعت زمان برد!




91/1/14
9:58 صبح

افتتاحیه ای کوتاه و ایستاده

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

افتتاحیه ای کوتاه و ایستاده

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز دوم)

پس از صبحانه ای تقریباً مفصل و گپ و گفتی ارزشمند با آقای میرمهدی (از تولیدکنندگان و صادرکنندگان فرش قم) ، هنوز فرصتی تا گشایش نمایشگاه باقی بود و به اتاق بازگشتم و با سفارش اینترنت یک ساعته (به بهای 3 یورو) اخبار حوزه فرش و اقتصاد را رصد و ایمیل هایم را چک کردم.
از پذیرش هتل درخواست تاکسی کردیم و دقایقی بعد بانوی زیبارویی سوار بر تویوتایی شاسی بلند به استقبالمان آمد ما را به نمایشگاه (فی یرا/Fiere  ) رساند و 11 یورو (با تلفظ آنان: ای رو) طلب کرد. به محل نمایشگاه که نزدیک می شدیم، گروه های پرتعداد نوجوانان و جوانانی را می دیدیم که در کناره خیابانها در حرکت بودند و چیزی شبیه دسته های راهپیمایی را تداعی می کردند. از بانوی راننده پرسیدم چه خبر است؟ اینان به مدرسه و دانشگاه می روند یا به تظاهرات؟ که پاسخ داد نمایشگاه ویژه معرفی مشاغل برپا شده است و این گروه ها برای بازدید از این نمایشگاه و انتخاب آگاهانه شغل و رشته تحصیلی راهی آنجا هستند.
با ارایه کارت مهمان ویژه وارد نمایشگاه شدم. نمایشگاهی که بهای بلیت ورودی آن با یک وعده ناهار یا شام 100 یورو و بدون پذیرایی 35 یورو بود و آشکار است که مخاطبش را از میان مایه داران برمی گزید.
این نمایشگاه هرساله در یکی از شهرهای شمالی ایتالیا برگزار می شود و برترین برندها و نام های تجاری کالاهای لوکس اروپایی در آن حضور می یابند. انواع خودروهای لوکس، قایق های شخصی، کیف و کفش و پوشاک دست دوز، جواهرات، سونا و جکوزی، تزیینات و دکوراسیون داخلی منازل و... از جمله مواردی است که برای نمایش و فروش در این نمایشگاه عرضه می شود و امسال مرکز نمایشگاهی ورونا در 3 سالن ویژه خود این محصولات را در 3 بخش آثار کلاسیک (Classico) ، ابتکاری(Innovativo) و زرق و برق دار (Flamboyat) به نمایش درآورده بود.مقامات محلی ایتالیایی در غرفه های ایرانی
این اشاره هم خالی از لطف نیست که ایتالیا از نظر توسعه اقتصادی به دو منطقه شمال و جنوب تقسیم می شود که نیمه شمالی از پیشرفته ترین مناطق اقتصادی، صنعتی و تجاری اروپا به شمار می آید و از همین رو شهرهای شمالی این کشور به میزبانی چنین نمایشگاه هایی برگزیده می شوند.
آیین گشایش نمایشگاه رآس ساعت 11 به صورت ایستاده در فضای باز ورودی سالن اصلی برگزار شد. در این افتتاحیه کوتاه و سرپایی، خبری از سخنرانی های طولانی و مستمعانی پرتعداد نبود. شهردار ورونا، یکی از نمایندگان مجلس ایتالیا، نماینده استانداری ونتو، نماینده وزارت فرهنگ ایتالیا، رییس مراکز نمایشگاهی شمال ایتالیا و رییس نمایشگاه کالاهای لوکس هر یک در حد چند جمله مختصر نسبت به برگزاری چنین رویدادی ابراز علاقه کردند و سپس با بریدن روبان به بازدید از غرفه ها و پاسخ گفتن به پرسش های خبرنگارانی پرداختند که حضورشان پرشمار بود.
در فاصله این بازدید و تا رسیدن به غرفه های فرش ایرانی تلاش کردم با تک تک این مقامات گپ و گفتی داشته باشم و درباره فرش دستباف کشورمان، ویژگی های منحصر به فرد آن و چگونگی تعامل و همکاری در بهره گیری از ظرفیت های دوسویه برای عرضه فرش ایرانی به مخاطبان ایتالیایی رایزنی کنم. (و البته ناگفته نماند که دوست همراهی که خود علاقه مند به فرش ایرانی بود سهمی به سزا در ترجمه مطالب به زبان ایتالیایی داشت).
مقامات محلی که از برابر دیگر غرفه های حاضر در نمایشگاه به سرعت عبور می کردند، در غرفه های ایرانی درنگ کرده و زبان به تحسین دستبافته های کشورمان گشودند و کتابی سه زبانه و مزین به تصاویر بافته های کهن سرزمینمان را پیشکش ایشان کردم.
انگار بازدید از همین سالن اصلی برای مقامات کفایت می کرد که پس از گرفتن چند عکس یادگاری در غرفه های ایرانی، راهی ضیافت ناهار شدند.




91/1/8
8:10 صبح

پا نهادن در چکمه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

پا نهادن در چکمه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پسین روز نخست)

سال های تحصیل در مدرسه به شدت علاقه مند به حل جدول کلمات متقاطع بودم و در میان انواع نشریاتی که می خریدم و می خواندم، نشریات ویژه جدول به وفور یافت می شد. در کنار "ویتامین جدولی" و "جوی خون" و "مایع حیات" و "عدد پیاده" و ... یکی از پرسش هایی که فراوان در جداول دیده می شد نام "کشور چکمه پوش" بود.
آن زمان ایتالیا را به نقشه شبیه به چکمه اش می شناختم و به مارکوپولوی جهانگردش. بعدها که فیزیک خواندم، ایتالیا را به برج کج پیزا و آزمایش های گالیله اش می شناختم. بعدترها که به عالم هنر آمیختم ایتالیا را به داوینچی اش شناختم و هنرنمایی های میکل آنژش و البته سینمای نامدار آن دیار. کمی بعدترها ایتالیا را با لاجوردی پوشان فوتبالش شناختم و مالدینی و باجو و توتی. خیلی بعدترها که با حواشی دنیای سیاست آشنا شدم ایتالیا را با ماکیاولی شناختم و حاشیه سازی های برلوسکونی.... و حالا قرار بود ایتالیا را از نزدیک و با دیده ها و یافته های خود بازشناسم.ایتالیا
این کشور در جنوب اروپا و در همسایگی اتریش، فرانسه، اسلوونی و سوئیس واقع شده و مساحتی نزدیک به یک پنجم ایران ما دارد. ایتالیا 20 ناحیه (استان) دارد و من عازم شهر "ورونا" در استان "ونتو" در شمال این کشور بودم که شهری گمنام برای من بود و بعدها دانستم برای اروپاییان به شهر عشاق معروف است و شهره آفاق.
به محض ورود به فرودگاه ورونا با دریافت یورو از دو دوستی که به استقبالم آمده بودند سیم کارت تلفن خریدم (5 یورو بابت سیم کارت و 5 یورو برای شارژ) و سپس بی درنگ راهی نمایشگاهی شدیم که قرار بود صبح فردا به صورت رسمی گشایش یابد: "نمایشگاه کالاهای لوکس".
غرفه ها در حال چینش و آماده سازی نهایی بودند و برای کمک به ایرانیان حاضر در نمایشگاه دست به کار شدم. 3 غرفه از آن ایرانیانی بود که فرش هایی را از ایران راهی ورونا کرده بودند و 3 غرفه هم به ایرانیان مقیم ایتالیا اختصاص داشت.
ویژگی های نمایشگاه، نور، خدمات، امنیت، سازه ها و... را باید مفصل تر بازنوشت که خود شرح و بسط جداگانه ای می طلبد اما این نخستین حضور فرش ایرانی به گونه ای مستقل و ویژه در نمایشگاه کالاهای لوکس اروپا بود که به نمایشگاه میلیونرها شهره است و از این رو کوشش داشتیم چیدمانی زیبنده و جذاب تدارک دیده شود که البته توفیق تاحدی حاصل شد.
شب هنگام خسته از دو روز کم خوابی و مسیر طی شده، نایی برای شام خوردن هم باقی نمانده بود و در نتیجه راهی هتل شدم، حمام کردم و خوابیدم.




91/1/7
8:11 صبح

بر فراز آلپ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بر فراز آلپ

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز نخست)

دیگر مسافران به آسانی و با قرار دادن بلیت روی دستگاه از گذرگاه مخصوص در سالن فرودگاه می گذشتند و مسیر سوار شدن به هواپیما را می پیمودند اما بلیتی که در ایران برای من صادر شده بود فاقد بارکد بود و ناگزیر مأمور آسوده خاطر لوفت هانزا را به یاری فراخواندم تا کارت پروازم را به صورت دستی ثبت کند.
با گذر از دالانی تنگ و آسانسوری که به طبقه پایین می رفت، سوار بر اتوبوس شدیم و به هواپیمای شرکت دولومیتی   (Air Dolomiti) ایتالیا رسیدیم که اکنون به یکی از شرکا (یا بهتر بگویم اقمار) شرکت لوفت هانزا بدل شده است.
سوار شدن بر اتوبوس نوید فضایی متفاوت را می داد که ورود به هواپیما آن را کامل کرد. به ناگاه زبان اصلی از آلمانی به ایتالیایی دگرگون شد و رنگ غالب از زرد(مایل به نارنجی) به سبز(فیروزه ای) تغییر یافت.
مهمانداران سبزپوش مسافران را دعوت به نشستن بر صندلی های سبز می کردند و خلبان نخست به زبان ایتالیایی و سپس به زبان انگلیسی خوش آمد گفت. نوبت به راهنمایی های مهماندار برای امنیت پرواز که رسید، به ترتیب از 3 زبان ایتالیایی، آلمانی و سپس انگلیسی بهره برد.
گذر از بلندای آسمان آلمان به ایتالیا یعنی عبور از فراز رشته کوه های آلپ و سیاحت چشم انداز عمومی قاره سبز. کوهستان آلپ در مرکز اروپا واقع شده و بخشی از جغرافیای کشورهای آلمان، اتریش، سوئیس، فرانسه،... و ایتالیا را دربرگرفته است.
این کوهستان شاید با کارتون "بچه های کوه آلپ" و ماجراهای آنت، لوسین و دنی و یا کارتون "بچه های مدرسه والت" با ماجراهای انریکو، گالونی، فرانچی و... برای ما بیشتر شناخته شده باشد تا حد و مرز جغرافیایی و ارتفاع از سطح دریا اما به هر روی شاید یادآوری این نکته خالی از لطف نباشد که بلندترین قله این رشته کوه "مون بلان" است که با ارتفاع 4810 متر، جایی میان فرانسه، ایتالیا و سوئیس قرار گرفته است.
زیر پا فراوان بود مستطیل هایی در اندازه های مختلف که طیف های گوناگونی از رنگ سبز را به تصویر کشیده بودند و وقتی هواپیما در سطح پایین تری پرواز می کرد ساختمان ها و خانه هایی با سقف های شیروانی را می شد دید که مدام حضور بر فراز قاره بارانی و سبز اروپا را گوشزد می کردند.
ساعت آغاز پرواز به وقت فرانکفورت 15/13 بود و مدت پرواز هم حدود یک ساعت و نیم. مهمانداران در پذیرایی نخست ساندویچ کالباس آوردند که دانه هایی شبیه به گردو و پسته در نانش بود (که نخوردم) و در نوبت بعد انواع نوشیدنی و شکلات آوردند که با آغوش باز به استقبال چای رفتم و دو لیوان طلب کردم. ساعت های پیاپی بدون چای سر کردن از دشواری های روزگار است(!) و خیلی زود سردرد به سراغم آمده بود.




91/1/6
8:8 صبح

درنگ در فرودگاه فرانکفورت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

درنگ در فرودگاه فرانکفورت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز نخست)

فرانکفورت از مهمترین شهرهای اقتصادی قاره اروپا به شمار می آید و شاید از همین روست که فرودگاه این شهر با واقع شدن در قلب اروپا شهرت و گسترش چشمگیری یافته است. این فرودگاه بزرگترین مرکز حمل و نقل هوایی در آلمان و سومین فرودگاه بزرگ اروپاست و من حالا جای گرفته در هواپیمای بویینگ 747 شرکت لوفت هانزا، بر فراز آسمان این فرودگاه بودم.(+)
لوفت هانزا بزرگترین شرکت هواپیمایی آلمان است که در حمل مسافر پس از ایرفرانس در اروپا دومین است و در جهان پنجمین و اکنون مرا به مهمانی فرودگاهی می برد که نمایندگان ایرانی اش گفته بودند از آنجا برخواهم گشت (و بهتر بگویم برگردانده خواهم شد!).
از دالان ها و مسیر طولانی فرودگاه برای رسیدن به بخشی که جا به جایی خطوط پروازی و پیوند از مسیری به مسیر دیگر رخ می دهد   (Connecting) گذر کردم تا رسیدم به گذرگاهی که گذربانش پلیس گذرنامه بود.
پرسید کجا می روی؟ گفتمش به ورونا در ایتالیا. پرسید برای چه کاری؟ گفتمش برای بازدید از نمایشگاه و معرفی فرش ایرانی. پرسید بعد از آن چه؟ گفتمش به ایران باز خواهم گشت. پرسید کی؟ گفتمش یک هفته بعد. این بار پرسید اگر برای کار تجاری می روی پس چرا ویزای توریستی داری؟ و تازه دانستم که مشکل کجاست و شگفتی از اینکه چرا هموطنان همزبانم در فرودگاه تهران نگفتند آنچه را باید می گفتند!
سعی کردم توضیحی قانع کننده برایش بدهم که در نمایشگاهی که گفته ام غرفه ندارم و تنها برای بازدید و اطلاع رسانی راهی آنجا می شوم تا اینکه سرانجام با تردید به گذر کردنم از برابرش رضایت داد و انگار به خیر گذشت!
حالا با آسودگی خاطر و آرامش بیشتری به سیاحت فرودگاه و سالن های خوش بر و رویش پرداختم و چون فرصت کافی تا پرواز بعدی باقی بود هر گوشه و کنار و هر فروشگاه و باجه ای را به دقت کنکاش می کردم. فروشگاه هایی که انگار به استقبال کریسمس می رفتند، دستشویی های بدون آب، عرضه رایگان مشهورترین روزنامه ها و هفته نامه های دنیا، اغذیه فروشی های گونه گون و چند ملیتی، نمایشگرهای بزرگ و پرشماری که حجم انبوه پروازهای فرودگاه را یادآوری می کردند و...
قرار بود صبح تا ظهر را مهمان فرودگاه باشم. به لطف انجام امور در دقیقه نود و همراهی بانک های ایرانی(!) حتی یک یورو در جیب نداشتم و در نتیجه نه به سراغ خوردن و نوشیدن رفتم و نه توانستم از اینترنتی بهره برم که برای یک ساعت اتصال به آن باید 4 یورو پرداخت می شد. ناگزیر به تورق سه نشریه "وال استریت ژورنال"، "فایننشال تایمز" و "یو اس ای تودی" سرگرم شدم و البته خیره به مردم گوناگونی که می آمدند و می رفتند و یا به انتظار نشسته بودند، تمرین جامعه شناسی و فرهنگ آموزی می کردم.




91/1/5
8:17 صبح

خور و خواب در آسمان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

خور و خواب در آسمان

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد نخست)

نمی دانم بار چندمی بود که ملتمسانه می گفت:   "excuse me sir…" و من غرقه در خوابی سنگین اندک اندک چشم باز کردم و کم کم فهمیدم کجایم و چه کسی پرسشی دارد.
مهماندار خرسند از بیدار شدنم پرسید که چه می خورم و چه می نوشم و من ساندویچ پنیرش را طلب کردم به همراه آب پرتقال. ساندویچ چیزی بود شبیه به پنیر پیتزا به همراه گوچه سرخ شده در میان نانی عربی که مزه اش بدک نبود.
نمایشگرهای هواپیما به پخش فیلم مشغول بودند و من بی آنکه حس و حوصله تماشا داشته باشم با خوردن و نوشیدن دوباره به خواب رفتم. خوابی که با خطاب و عتاب پلیس گذرنامه فراکفورت همراه بود و او مدام در گوشم می گفت که مدارکت ناقص است و باید بازگردی!
سرمای اندک هوا مرا از پلیس گذرنامه رها ساخت و بیدار شدم تا پتو به روی خود بکشم و در همین حال صفحه نمایشگر موقعیت هواپیما را در غرب آسمان ترکیه نشان می داد.
دوباره چشم بستم و هنوز خوابم عمیق نشده بود که مهماندار آمد و برای صبحانه سفارش گرفت. این بار چای و تخم مرغ طلب کردم و وقتی سینی صبحانه را در برابرم نهاد از کره و پنیر و کالباس و کارامل و... همه چیز در آن بود. در ظرف اصلی غذا را که باز کردم، تخم مرغ را با کمی سبزی تفت داده بودند و اندکی گوجه و سیب زمینی نیز بدان افزوده بودند. نانی که دانه های تخمه در آن بود هم کامل کننده صبحانه بود.
ساعتم را با ساعت نمایشگر هواپیما که وقت محلی را نشان می داد مقایسه کردم. انگار زمان متوقف مانده بود یا اینکه انگار شب با ما پیش می آمد. همچنان سحرگاه بود و ساعت حول و حوش 5 بازی می کرد.
حالا به وقت ایران پس از 5 ساعت پرواز ساعت 30/8 صبح بود و به وقت فرانکفورت کمی تا ساعت 7 فاصله بود که بر زمین نشستیم.




90/12/28
9:8 صبح

برخواهی گشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

برخواهی گشت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد نخست)

نیمه شب در فرودگاه بودم و در جست و جوی "یورو" اما نه در بانک و نه در صرافی خبری از این ارز نبود و ارزهای جایگزین را پیشنهاد می کردند! شنیده بودم که در اروپا برای دلار تره خرد نمی کنند و نداشتن حتی یک یورو در جیب نگرانم می کرد.
برای گرفتن کارت پرواز به گیت مربوطه رفتم و مأمور لوفت هانزا پس از دیدن بلیت و گذرنامه ام نگاهی مشکوک به سر تا پای من انداخت و به سراغ مقام بالادستی اش رفت. کمی با هم پچ پچ کردند و سرکشیک جلو آمد و پرسید: "برای چه به ایتالیا می روی؟ دعوتنامه ات کو؟ معرفی نامه از جایی که تو را به این سفر فرستاده اند کو؟ ...". پاسخش دادم که حکایت سفرم چنین و چنان است و معرفی نامه و دعوت نامه را پیش از این برای اخذ روادید به کنسولگری تحویل داده ام و اگر این مدارک را نداشتم که ویزا برایم صادر نمی شد و... حالا مشکل کجاست؟
سری به نشانه تردید و بدگمانی تکان داد و گفت: "ما کارت را راه می اندازیم اما مطمئن باش پلیس گذرنامه در فرودگاه آلمان تو را برمی گرداند. ویزای شنگن که به همین راحتی ها نیست..."
چمدانم را تحویل دادم و چمدان برجای مانده یکی از همراهان را هم با پرداخت 70 دلار جریمه برای اضافه بار تحویلشان دادم و گفتم تا خدا چه بخواهد.
ساعت پرواز 3 و 25 دقیقه ثبت شده بود و هواپیمای بوئینگ 747 با 10 دقیقه تأخیر –که برای ما ایرانی ها خیلی هم "آن تایم" است- پرید. بیش از 90 درصد مسافران فارسی زبان بودند اما به طور طبیعی خلبان و خدمه آلمانی زبان، پیام هایشان را نخست به زبان آلمانی و سپس به زبان انگلیسی می گفتند و البته واژگان "سلام" و "خداحافظ" را بلد بودند.
مرسوم است و بسیار شنیده ایم که برخی مسافران ایرانی در پروازهای خارجی به هنگام رسیدن به مقصد کشف حجاب می کنند و با رفتن به WC   هواپیما با رنگ رخساره دیگری باز می گردند اما در این پرواز غالب زنان همین که گام در تونل ورودی هواپیما نهادند، روسری ها بر شانه شان افتاد و به هنگام نشستن بر صندلی ها دیگر نه حجابی بر سر داشتند و نه لباس کاملی بر تن!
دو روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم. از دوندگی های روزانه تا آروغ بچه گرفتن های شبانه و آخرین کارها در محیط اداری و... و این بیداری تا سحرگاه دیگر مجال باز نگهداشتن چشمها را نمی داد. با خود گفتم حالا که قرار است در فرودگاه فرانکفورت برگردانده شوم پس بگذار تا سیر بخوابم و انرژی کافی برای بازگشتن به اداره را داشته باشم.
به هرحال یا خلبان این غول آهنین را به نرمی و آرامش از زمین بلند کرد و یا سنگینی خستگی و خواب بیش از توان من بود که هیچ نفهمیدم و پلک هایم افتاد.




90/12/27
9:18 صبح

در دقیقه نود

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

در دقیقه نود

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پیش از روز نخست)

اصلاً دقیقه نودی بودن را انگار در سرشت ما نهاده اند. اواخر شهریور بود که مأمور به سفر به بلاد گاوبازان شدم و تا دستور و مجوز از ریاست جمهوری بیاید و وزارت خارجه به سفارت اسپانیا معرفیمان کند رسیدیم به دقیقه نود و تنها سه روز مانده به اعزام تازه راهی کنسولگری شدیم تا روادیدمان بدهند و آنها هم ریشخندی حواله دادند که سه روز دیگر باید اسپانیا باشی و تازه آمده ای مدارکت را برای بررسی بدهی؟!
چندی بعد دستور آمد که باید راهی ایتالیا شوی و بسم ا... مدارکت را آماده کن و راهی شو. هرچند این بار فاصله دستور تا هنگام سفر بیشتر بود اما مجوز که آمد 4 روزه بود و زمان نمایشگاهی که راهی آن بودم و پس و پیشش بیش از آن و البته تا مجوز اصلاح شود و دعوتنامه ها بیاید و... باز هم نزدیک به دقیقه نود بودم و تقریباً مطمئن از اینکه سفری در کار نخواهد بود.
کمتر از 24 ساعت به آغاز سفر مانده بود که ندا آمد سفارت ایتالیا اذن دخول داده است و ویزای موسوم به شنگن را در گذرنامه ام ثبت کرده اند. حالا تازه اول ماجرا بود. صبح فردا -که یکمین روز از آذرماه 90 بود- تازه باید بلیت رزرو شده اوکی می شد و نامه نگاری ها و هماهنگی های اداری به انجام می رسید و توصیه های امنیتی و حراستی دریافت می شد و ارز لازم فراهم می آمد و... و هنوز بار سفر نبسته بودم!
مخلص کلام اینکه پایم تاول زد از فرط راه رفتن! از هماهنگی گرفتن بلیت تا سرکشی به ساختمان های مختلف وزارت برای رتق و فتق امور اداری مربوطه و البته بخش اعظمی از این دوندگی بابت تأمین ارز بود و جناب "یورو" دور از دسترس ما.
شعب بانک ها تنها دلار داشتند (به بهای 1200 تومان از نوع مسافرتی) و آن هم برای صبح فردا که تو آن موقع به جای تهران باید در اروپا باشی! ظهر هنگام بود که یکی از بانک ها درخواستم را اجابت کرد و بعد از گرفتن اصل و کپی ویزا و عوارض خروجی و ... تازه گفت که این پرینت از بلیت به کار ما نمی آید و باید ممهور به مهر آژانس شود. و این آغاز حکایتی دیگر بود آن هم یک ساعت مانده به پایان کار بانک. آژانس های مسافرتی آن حوالی پاسخی از سر مهر ندادند و ناگزیر راهی دفتر مرکزی لوفت هانزا شدم و تا برگردم، بانک به دقیقه نود رسیده بود و اگر نبود لطف آن کارمند، باید بدون ارز راهی سفر می شدم.
تا ملزوماتی که باید در انجام مأموریت به همراه می داشتم را بردارم و به منزل برسم، حوالی غروب بود و چند ساعت بعد باید راهی فرودگاه می شدم در حالیکه هنوز بار نبسته بودم و همچنان در دقیقه نود دست و پا می زدم.
شب هنگام ساعت 11 بود که در هوایی ابری -که هر چند دقیقه یک بار بارانی می شد- راهی فرودگاه امام خمینی(ره) شدم و آماده برای حضور در سرزمین چکمه پوش اروپا که همراهانم شبی پیشتر از مسیر تهران به میلان راهی آن شده بودند و من باید از مسیر فراکفورت بدانجا راه می یافتم.




90/11/21
10:24 صبح

در بند حروف

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، ادبیات

در بند حروف

الف) در سالن برج میلاد نشسته ایم در انتظار شروع فیلم و پیش از آن باید تیزر جشنواره را تحمل کرد. تیزر ترکیبی است از موسیقی و خوانش ابیاتی از حافظ و تصاویری از خوشنویسی و در جایی از آن خوشنویس می‌نویسد: "در سنه 1390 خورشیدی جشنواره فیلم فجر سی ساله شد". مانده ام که به آن "خورشیدی" فارسی‌اش بخندم یا به آن "سنه" عربی‌اش بگریم! و این سوالی است که این روزها در آغاز هر فیلم بارها به سراغم می‌آید.
ب) فیلم که به پایان می‌رسد اهالی رسانه برای شرکت در نشست‌های خبری به سالنی در طبقه پایین راهنمایی می‌شوند. در طبقه پایین قدم می‌زدم که دیدم روی یکی از درها کاغذی چسبانده اند برای راهنمایی خبرنگاران و روی آن نوشته شده است: "از در بعدی مراجعه فرمایید".
کسی که به گمان خودش دلسوز ادبیات بوده و لابد نمره دیکته‌اش بیست بوده با خودکار حرف "ب" را به واژه "در" افزوده بود تا مبادا مردم به اشتباه بیفتند!!
پ) ظهر هنگام و در فاصله پخش دو فیلم نشسته ام در رستوران که چشمانم روی کارت ورودی فردی که روی صندلی کنارم نشسته است خیره می‌ماند. "کارت میهمان". چه باید کرد با آن حرف "ی" اضافه که بی‌خودی در ادبیات ما جا خوش کرده است؟!
یاد مباحثه‌ای می‌افتم که روزی سر همین کلمه با مقام بالادستی‌ام داشتم که می‌گفت متنی را غلط نوشته ای و سر آخر معلوم شد منظورش این است که چرا میهمان را مهمان نوشته ای! و چقدر زمان برد تا توجیهش کنم که این "مان" همان است که معنای خانه دارد و "مه" هم به معنای بزرگ است و لابد "مهتر" و "کهتر" را شنیده ای و این "میهمان" با آن "ی" اضافه بی‌معناست و شاید بر وزن "میزبان" تنگ دل نوشتار ما نشسته است!
ت) به سالن بازگشته ام و پس از پخش آن تیزر تکراری، تیتراژ فیلم با نام و یاد خدا آغاز می‌شود که نوشته است: "بنام خدا"!
و چقدر باید گفت و نوشت که این "بنام" معنایی جز مشهور و نامدار ندارد و فرق است بین این واژه با عبارت "به نام". افزودن همین یک حرف "ه" اینقدر سخت است آیا؟ آن هم برای کسانی که به راحتی "ب" به "در" می‌افزایند و "ی" به"مهمان"؟!!




<      1   2   3   4   5   >>   >