سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/6/3
8:46 صبح

دهکده جهانی در شهری زیرزمینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

دهکده جهانی در شهری زیرزمینی

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (شامگاه چهارم)

پسین شنبه که روز تعطیل اهالی آن بلاد بود، نمایشگاه حال و هوای خوب و پر رونقی داشت و غرفه داران فروش خوبی را تجربه می کردند. قرارمان آن بود که شب هنگام و پس از پایان یافتن ساعت کار نمایشگاه، راهی شهر زیرزمینی ورونا شویم و جایی جدید را سیاحت کنیم.
گمانم این بود که شهری باستانی مثل شهر زیرزمینی "اویی" در نوش آباد را می بینیم و یا خرابه هایی کهن مانند آنچه در طبقه زیرین کوچه ها و خیایان های بافت تاریخی ورونا در یکی دو روز گذشته دیده بودم اما Village   حکایت دیگری داشت.
از شهر که خارج شدیم، خودروی حامل ما در مسیری راه می پیمود که تاریکی بر آن حکمفرما بود و در آسمان تیره مه گرفته، نور چراغ های ماشین تنها درختانی را در حاشیه راه نشان می داد. گویی در کوچه باغی وهم آلود و خیال انگیز پیش می روی و باز گویی نه در عالم واقع که در فضایی سینمایی و مجازی هستی.گذرگاه ها وراهروهای شهر زیرزمینی
هر چند صد متری که پیشتر می رفتیم، به ناگاه در کنار درختان حاشیه خیابان کسی از جماعت نسوان رخ می نمود و باز خبری از آدمیزاد نبود تا چند صد متر جلوتر! پرسش که کردم پاسخی یافتم مطابق با حدس و گمانم که اینان مشتری می جویند در شبی تعطیل و در میانه راهی که به شهر زیرزمینی می رسد.
به مقصد که رسیدیم، دریافتم که اینجا خبری از تاریخ و تمدن کهن نیست و Village نه شهری تازه کشف شده از عهد باستان که دهکده ای چند ملیتی ساخته دست بشر امروز است!
دوستی که قرار بود شام را مهمان او باشیم برای حضور در رستوران عربی برنامه ریزی کرده بود چرا که در این چند روز دریافته بود ذائقه ایرانی جماعت در خورد و خوراک با اعراب بهتر جور در می آید تا دیگرانی در شرق و غرب اما پیش از حضور در بخش عربی شهر زیرزمینی خواستم تا همراه شویم و سری به دیگر بخش های این دهکده بزنیم.
مغزی که جوینده کسب درآمد باشد راهش را می یابد و ایجاد این دهکده هم چیزی جز این نبود. فضایی که نه تنها جیب گردشگران را خالی می کرد بلکه شهروندان مقیم هم در شبی تعطیل جایی یافته بودند برای خوشگذرانی و خرج کردن پول هایشان با میل و رغبت!
چند رستوران متفاوت که یکی تو را به حال و هوای چین می برد و دیگری به ماچین. یکی غذای دریایی می دهد و یکی غذاهای آمریکای لاتین. یکی خواننده و موسیقی زنده ممالک دور را پیشکشت می کند و دیگری میکروفون به دست مهمانان و مشتریان می دهد تا صداهای ناهنجار خود را بیازمایند و البته که این آخری فراوان هم مشتری داشت!
گوشه ای از دهکده سالن ماساژبود و گوشه ای دیگر سالن دیسکو. بخشی از دهکده استخر و سونا بود و بخشی دیگر فضایی برای علاقه مندان به رقص های لاتین. بخشی برای آنان که اقامت شبانه بخواهند و جایی برای آنها که سالن ورزشی بجویند... اما مهمترین و شاخص ترین ویژگی دهکده تنوع غذایی و تعدد رستوران های آن بود.شهر زیرزمینی ورونا
به رستوران عربی وارد شدیم. رستورانی که معماری و همه تزیینات داخلی و تصاویر و تابلوهای آن حال و هوای ممالک خاورمیانه را داشت. از خاتم کاری های اصفهان خودمان تا پاپیروس های مصری. از پرده های ماه نشان تا قلیان های کوتاه و بلند.
منوی غذا دفترچه ای بود که هر صفحه آن معرف خوراک یکی از کشورهای عربی بود و ما غذای لبنانی را برگزیدیم. خوشمزه بود و لذیذ هرچند که با اصلش که در بیروت تجربه کرده بودم تفاوت داشت. معلوم است که وقتی شیشلیک شاندیز با شیشلیک شهرهای دیگر ایران متفاوت است و وقتی شله در مشهد طعم و مزه دیگری دارد که هیچ جای دیگر ایران پیدا نمی شود، حموس و مطبل و فتوش و انواع کباب لبنانی هم در بیروت متفاوت است از شهری زیرزمینی در حوالی ورونا.
آن شب از جوانی ایرانی الاصل که ساکن میلان بود و فارسی را به دشواری سخن می گفت، راه و رسم گردش در میلان را پرسیدم و برای فردا نقشه کشیدم.




91/5/25
9:53 صبح

وقتی ژولیت حاجت می دهد!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

وقتی ژولیت حاجت می دهد!

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (نیمروز چهارم)

دختر و پسر جوانی شیفته و مجذوب یکدیگرند اما کینه و دشمنی دیرینه خانواده هایشان مانع از وصال آنها می شود. رومئو و ژولیت، این عشاق ساده و صمیمی در آتش عشق می سوزند و سرانجام پس از نخستین و تنها شب مشترک عشق ورزی، مصمم به خودکشی می شوند. خانه ژولیت
این مضمون یکی از نمایشنامه های مشهور شکسپیر است و امروز خانه معشوقه داستان به میعادگاه دختران و پسران جوان اروپایی بدل شده است و چه بسیار گردشگرانی که تنها برای دیدن این خانه افسانه ای ره می پیمایند و هزینه می پردازند.
در بافت تاریخی شهر ورونا که تقریباً در شمال شرقی این شهر واقع است، به خیابان کاپلو   (Via Cappello) که وارد شوی، مسیر عبور و مرور رهگذران ناخودآگاه به حیاط خانه ژولیت (casa di Giulietta) می کشاندت. خانه، دری فلزی و نرده ای دارد که حتی شبها که بسته است نیز حیاط را پنهان نمی کند. دیوارهای دو سوی این در که راهرویی را برای ورود به حیاط سامان داده اند، بافتی عجیب و سطحی نامانوس دارند. سطحی که با هزاران هزار آدامس(!) پوشش یافته است.
دلباختگان و عشاق جوان آدامس های جویده شده خود را بر دیوارها چسبانده و نام خود و معشوقشان را بر آن ثبت کرده اند. گاه نیز نقش قلبی زینت بخش این اسامی بر آدامس تسطیح شده است. داخل راهرو که می شوی، بر دیوارها که با خطوط درهم و برهم و کج و معوجی واژگان عاشقانه و قلب های گونه گون را بر آن کشیده اند، چند دستگاه تلفن قدیمی نصب است که با انداختن سکه ای در آنها می توانی قصه عاشقانه رومئو و ژولیت را از گوشی بشنوی.
حیاط خانه، محوطه ای کوچک است که سمت راست آن بخش مسکونی خانه است و اکنون به موزه ای جمع و جور بدل شده (و ایوان کوچک مشهوری دارد که عروس و دامادها بر آن می ایستند) و سمت چپت راه به فروشگاهی دارد که سوغات ورونا می فروشد. از انواع پیکره های کوچک ژولیت تا انواع کلاه و دستمال آشپزخانه و البسه ای که در حضور خودت نام کسانی را که بخواهی بر آن می دوزند.پیکره ژولیت
حیاط با قلوه سنگ مفروش شده و پیچک های آویزان از دیوارها زیبایی خاصی به این خانه افسانه ای می دهند. مهمترین عنصر این خانه هم که خود به نماد ورونا تبدیل شده است، پیکره تمام قدی از ژولیت است که به رنگ طلایی در انتهای حیاط خودنمایی می کند.
گردشگران با ملیت های گوناگون به انتظار می ایستند تا با این مجسمه عکسی به یادگار بگیرند و البته ایستادن در کنار این پیکره اسلوب خاصی دارد و تنها خاصیتش ثبت عکس یادگاری نیست. اروپاییان و خاصه ایتالیایی ها که آشناترند هر از گاهی دیگر گردشگران را راهنمایی می کنند که این پیکره بخت گشاست و برای عکس گرفتن با آن باید دستی بر سینه اش بنهی تا مراد بیابی(!) و چه بسیار زوج های جوانی که در دو سوی پیکره اینچنین می ایستند و چه بسیارتر جوانان در انتظار محبوبی که اینگونه مراد می جویند.
در فلزی دیگری که در کنار پیکره ژولیت است نیز انبوهی از قفل ها را بر خود دارد که معلوم است حاجت داران(!) نصبشان کرده اند.
از آنجا که این خانه در بافت تاریخی شهر واقع است، در چند روزی که در ورونا بودم بارها گذارم بدان افتاد و به جز شبها، همواره انبوهی از جوانان در آن حضور داشتند. با خود می اندیشیدم که اگر قرار بود اینان حاجت روا شوند، آمار ازدواج در اروپا سر به آسمان می سایید لابد(!). و دیگر آنکه ببین اینان از یک ماجرای افسانه ای چه جذب درآمدی دارند و ما از ماجراها و داشته های واقعی مان تا چه اندازه غافلیم(!).




91/5/23
6:43 عصر

امان از گرانی، امان از برند

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

امان از گرانی، امان از برند

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز چهارم)

 -          آی آقا! چه می کنی؟
-          عکس می گیرم!
-          از چه عکس می گیری؟ نشانم بده تا ببینم چه تصاویری را از این بازار ثبت کرده ای!
چند تصویر پیشین را که در دوربین ثبت شده بود یک به یک نشانش دادم و گویی خیالش آسوده شد که از حریم امنیتی خاصی گذر نکرده ام و یا بر فرد خاصی متمرکز نبوده ام. نگهبان بازار بزرگی را می گویم که سراسیمه و پرشتاب به سمتم آمد و با زبان ایتالیایی چیزهایی را گفت که نفهمیدم اما ایما و اشاره هایش و انگشت سبابه ای که دوربینم را نشانه رفته بود مرادش را می رساند.
دیدن فروشگاه های آنچنانی و اجناس و لباس های آنچنانی تر و مارک ها و برندهای آنچنانی ترتر و قیمت های آنچنانی ترترترشان در یکی دو روز گذشته (حسش نیست صفت های تفضیلی راساماندهی کنم انگار!) که هیچ کدام تناسبی با جیب من نداشت، ناگزیر مرا پرسان و جویان به سراغ راه بلدها و شهروندان ورونایی فرستاده بود که آخر خوش انصاف ها خودتان از کجا خرید می کنید و اگر بخواهم خرید ارزان تری داشته باشم چه باید بکنم؟!بازار متمرکز در حومه ورونا
نشانی "گرند ملا" (Grande Mela) را دادند که بازاری است بزرگ و چند طبقه در حومه شهر که رسیدن به آنجا خودش 25 یورو کرایه تاکسی می طلبید! وارد بازار که شدم، چیزی بود شبیه فروشگاه پرومای خودمان در مشهد و یا هایپر استار تهرانی ها اما با ابعاد و شکل و شمایلی متفاوت. قبل از هر چیز در طبقه همکف قصابی بزرگ و عریض و طویلی توجهم را جلب کرد که خود به فروشگاهی بزرگ می مانست و خنکای لطیفی در آن فضا پوستت را نوازش می داد.
انواع گوشت سفید و قرمز در اندازه های متفاوت و قطعات قالبی و استاندارد و تر و تمیز به خیل پرشمار مردم ارایه می شد و در فضای رو به روی این فروشگاه در آن سوی راهروی میانی، کتابفروشی مستقر بود. این دوگانه گوشت و کتاب با آن چیدمان و رنگ و لعاب جالب توجه هر دو بخش مرا به خود خیره ساخت و برای ثبت این دوگانه دست به دوربین بردم و هنوز دو سه باری صدای کلیک نیامده بود که نگهبان درشت هیکل سر رسید و به بازبینی عکس ها پرداخت.
نگهبان که رهایم کرد، دوربین را غلاف کردم و با خود گفتم مگر برای خرید نیامده ای؟ پس عکاسی دیگر چه صیغه ای است؟ چشم گرداندم و فروشگاه ها را از نظر گذراندم. همگی حال و هوای کریسمس پیدا کرده بودند و نمادی از گل، کاج، نور، بابا نوئل، برف یا... را بر در و دیوار خود آذین بسته بودند اما هنوز تا کریسمس چند گاهی باقی بود و خبری از حراج های مشهور و تخفیف های آنچنانی نبود.
حاصل چند ساعتی گشت و گذار در گرند ملا چیزی نبود جز خرید چند پوشاک مختصر چرا که اینجا هم خبری از ارزانی نبود و همچنان مارک ها و برندهای مشهور ایتالیایی بودند که خودنمایی می کردند.
25 یورو هم به ناگزیر برای بازگشت پرداختم و باز راهی مرکز شهر و بافت تاریخی ورونا شدم و این بار با نگاهی خریدارانه و دقیق به سراغ خانه ژولیت رفتم. همان که موجب شده تا ورونا را "شهر عشاق" بنامند.




91/5/21
4:45 عصر

به استقبال کریسمس در سرزمین باستانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

به استقبال کریسمس در سرزمین باستانی

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (ادامه شامگاه سوم)

به سختی از لا به لای جوانانی که خندان و شاد در حلقه های متعددی گرد هم آمده بودند و شب تعطیلی پایان هفته را خوش می گذراندند، گذر می کردیم تا بخش های مختلف دادگاه باستانی شهر را بازشناسیم.
کریسمس نزدیک بود و گرداگرد محوطه دادگاه که با چراغانی های ویژه آذین یافته بود، غرفه هایی خاص به فروش تزیینات جشن آغاز سال نو و انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها می پرداختند. پسران و دختران جوان نیز پرشمار و انبوه در آن محوطه و محوطه های جنبی گرد هم آمده بودند و شب زنده داری(!) می کردند.
در یکی از دیوارهای محوطه دادگاه، دهانی باز –معروف به دهان شیطان- حجاری شده بود که در عهد باستان مردم گلایه نامه ها و شکواییه های خود را در آن می انداخته اند تا مورد بررسی دادگاه قرار گیرد. در گوشه ای از محوطه، پلکان سنگی بلندی بود که متهم از آن بالا می رفته و به صحن دادگاه وارد می شده است. مردم در محوطه به انتظار می ایستاده اند و اگر متهم از پله ها به پایین بازمی گشت نشان از تبرئه او داشت و اگر مجرم شناخته می شد، از پشت دادگاه و از روی پلی که از بالای کوچه جنبی می گذشت به بازداشتگاه وارد می شده است.پلکان متهمان
چهار سوی محوطه ای که گویا میدان اصلی و باستانی شهر بوده است و مجسمه ای از دانته نیز در آن به چشم می خورد، چهار سبک کهن معماری را می شد به خوبی رویت کرد و در واقع هر ضلع میدان یکی از سبک های معماری را نمایش می داد. برخی از کنده کاری ها نیز الهام گرفته شده از ایران باستان بود آنچنان که برای نمونه شیر بالدار در آن میان هویدا بود.
در میانه میدان جایگاهی بود که هرگاه قصد عبرت آموزی به سایرین در میان بود، مجرمان را در آنجا غل و زنجیر می کرده اند و جالب آنکه در این جایگاه دو فرو رفتگی مکعب مستطیل شکل به چشم می خورد و در برابر پرسشم چنین پاسخ شنیدم که: این قالب خشت های استاندارد برای ساخت و ساز در شهر بوده است. یعنی برای آنکه همه خشت ها یک اندازه و همسان باشند و نمایی زیبا به ابنیه شهر بدهند، از این قالب بهره می جسته اند.
گشت و گذارمان در عالم باستان که به پایان رسید، سری به عالم جشن های سال نو زدیم و از میان کاج های تزیین شده و گوزن های سردسیری که روی برف ها گام بر می داشتند، به کلبه ای وارد شدیم که بابا نوئلی به همراه یارانش در آن به گپ و گفت سرگرم بود.
بابا نوئل دستم را گرفت و در کنار خود بر تخت نشاند و در همان حال خانمی با شتاب عکسی گرفت و تا به خود بیایم و کمی گوشه و کنار کلبه را سیاحت کنم، یک برگ تقویم سال 2012 که عکس دو نفره من و بابا نوئل کادر بالای آن را تزیین کرده بود پیشکشم کردند.
یکی شان توضیح داد که این گروه از سرشناس ترین پزشکان شهر هستند و هرساله با چنین رسمی به استقبال سال نو می روند و برای درمان کودکان اعانه جمع می کنند. هر چه سکه در جیب داشتم در صندوق کنار درکلبه ریختم و بدرودشان گفتم.
نیمه شب بود که مهمان مک دونالد شدیم با آن ناگت های مرغ کوچک بند انگشتی اش.




91/5/2
11:21 صبح

سفر به هنر و تمدن کهن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

سفر به هنر و تمدن کهن

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (شامگاه سوم)

دانشجوی هنر که بودم در درس هایی مثل آشنایی با تاریخ هنر و یا هنر و تمدن جهان از هنر روم و یونان باستان و نیز هنر اروپا پس از رنسانس و یادگارهای کنونی آنها در ایتالیای امروزی بسیار می خواندم و می شنیدم. نمودهای سبک های مختلف هنری آن گستره از تمدن انسانی در حوزه نقاشی، پیکر تراشی، معماری و دیگر گونه های هنری در قالب الفاظی همچون "گوتیگ"، "رومانسک"، "باروک" و... را می شنیدم و گاه تنها تصاویری از این نمودها را می دیدم. اما نیک گفته اند که شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
حالا در اروپا و در شاخص ترین پایگاه هنر و معماری آن یعنی ایتالیا بودم و مهمتر آن که دو تن از آگاهان به تاریخ هنر و آشنا به زیر و بم سبک های هنری در کنارم بودند. رضا شهوندی از ایرانیان ساکن میلان که مجموعه دار فرش های آنتیک بود و عبدالرضا میرفخرایی ساکن ورونا که مسوولیت اتاق بازرگانی مشترک ایران و ایتالیا را داشت و هر دو مسلط به تاریخ هنر بودند، همراهم شده بودند برای گشت وگذاری در بافت تاریخی ورونا.
جایی در کوچه پس کوچه های باستانی شهر خودرو را پارک کردیم و قدم زنان در حال و هوای هزاره های پیشین غرق شدیم. از کناره رود آدیگه و بر سنگفرش های کهن گذر می کردیم و قلعه ای دیرین اولین بنایی بود که به چشمی کنجکاوانه می دیدم و از همراهانم درباره اش می شنیدم. بنای   (Castelvecchio) با برج و باروهای فراوان، چاه های آب قدیمی، درهای ورودی معلق برای عبور از روی خندقی که گرداگرد قلعه را گرفته بود،... چنان فضایی را فراهم ساخته بود که گویی قدم به صحنه یکی از فیلم های سینمایی تاریخی درباره روم باستان گذارده ام.
در یکی از گذرگاه های کناری قلعه، فضایی برای دیدبانی نظامی با چشم اندازی بر رودخانه بود که بر نرده های فلزی آن قفل های فراوانی زده بودند و می گفتند عشاق جوان در اینجا عهد پایداری بر عشق می بندند.
آن سوی رودخانه بنای قدیمی دیگری نیز رخ می نمود که آن را قدیمی ترین ساختمان تئاتر دنیا معرفی کردند و میرفخرایی از رخداد چند سال پیش می گفت که برای آشنایی ساکنان این دیار با گوشه ای از فرهنگ ایرانی، ورزش های زورخانه ای در این ساختمان به نمایش درآمده است.
کمی آن سوتر به میدان برا (Piazza Bra) رسیدیم که ورزشگاه یا آمفی تئاتر باستانی شهر مهمترین شاخصه آن است. این بنا که از سالم ترین آمفی تئاترهای روم باستان است و 2 هزار سال قدمت دارد، نبرد گلادیاتورها را به ذهن می آورد و همراهانم می گفتند حتی در دوره هایی در آن آب انداخته می شده تا ورزش های آبی و رزم در آب نیز تماشاگران را خیره سازد. در کنار بن مایه اصلی بنا، بازسازی های دوره های مختلف تاریخی نیز در آن مشهود است و هر دوره را می توان با ویژگی ها و سبک و سیاق معماری اش بازشناخت.
دیوارهای قدیمی شهر که روزگاری محاصره کننده ورونا بوده است نیز در برخی از نقاط بافت تاریخی به چشم می آیند و نیز در برخی از کوچه ها و خیابانهای بافت تاریخی می توان طبقه زیرین شهر را دید که خبر از بنا شدن شهر کنونی بر شهری باستانی و کهن می دهد.
با نگاهی گذرا به ساختمان شهرداری و استانداری که در همان حال و هوای معماری عهد باستان بنا شده اند به خیابانی وارد شدیم که راه رسیدن به خانه ژولیت (معشوقه رومئو) بود و به علت توریستی بودن این گذرگاه، فروشگاه هایی برای عرضه نامدارترین برندهای کیف و کفش و لباس در آن فراوان به چشم می خورد.
نگاهی به ویترین برخی از این فروشگاه های مشهور و قیمت های درج شده برای هر تکه از البسه کافی بود تا جای روییدن شاخ را بر سر حس کنم و به سرعت از این مناظر فاصله بگیرم.  کمترین بهایی که در آن نیم نگاه دیدم 260 یورو بود و معمولترین بها بیش از 6 تا 7  هزار یورو برای یک کیف یا بلوز!
و البته در کوچه های فرعی این خیابان هم مزون ها و یا خانه اختصاصی برخی از مشاهیر مد به چشم می خورد که خود حکایت جدایی دارد و جالب توجه ترین آنها برای من دیور (Dior) بود.
حالا نوبت ورود به محوطه دادگاه باستانی شهر بود و گشت و گذار در میان مردمی که در آستانه کریسمس گرد هم آمده بودند.




91/4/23
8:58 صبح

نمایشگاهی برای شناخت مشاغل

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

نمایشگاهی برای شناخت مشاغل

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پسین روز سوم)

پیشتر از گروه های نوجوانانی گفتم که در خیابان های اطراف نمایشگاه به چشم می آمدند و دسته دسته به بازدید از نمایشگاه ویژه معرفی مشاغل می پرداختند. حالا فرصتی بود تا به این نمایشگاه هم سرکی بکشم و حس کنجکاوی خود را ارضا کنم.
انتخاب آگاهانه شغل و رشته تحصیلی انگیزه برپایی نمایشگاه   "Job" است و ورود به این نمایشگاه و گشت و گذار در آن گویی همسان با گذراندن دروس "فنی و حرفه ای" و نیز دوره فشرده ای از "طرح کاد" است.
من و همسالانم در دوره تحصیلی راهنمایی، به صورت تئوری و در کتاب های فنی و حرفه ای با مشاغل گونه گون در حد الفبایی مقدماتی آشنا می شدیم و کمتر کسی از این دوره و دروس بهره مناسبی می برد. حتی در مدرسه ما که در آن روزگار ساختمان جدایی به عنوان کارگاه فنی و حرفه ای داشت و از این نظر یک سر و گردن از دیگر مراکز آموزشی شهرمان بالاتر بود، باز هم فعالیت کارگاهی ما در طول سه سال خلاصه می شد به یک ساعت حضور در کارگاه جوشکاری و زدن چند خال جوش یا اندکی سیم کشی برای روشن و خاموش کردن یک لامپ و یا کمی اره به دست گرفتن به عنوان مشق نجاری.
در دوره دبیرستان هم که قرار بود تئوری جای خود را به عمل بدهد، طرح کاد را از سر می گذراندیم که کمتر کسی از آن سود وافی و کافی می برد. بسیار بودند هم نسلان ما که در کارگاه ها یا شرکت ها به جای فراگرفتن کار تنها به جاروکشی و کارهای خدماتی مشغول می شدند و استادکار هرگز به این شاگردان موقتی فوت و فنی نمی آموخت.
نسخه ای که ایتالیایی ها برای این مسأله پیچیده اند تا دانش آموزان، نوجوانان و جوانان را با حرفه های گوناگون آشنا کرده و برای انتخاب شغل و رشته تحصیلی هدایتشان کنند، برگزاری هرساله نمایشگاه مشاغل است. در این نمایشگاه می شد همه جور شغلی را دید و با مراکز آموزشی و دانشگاه های آموزش دهنده آن شغل آشنا شد. محوطه ای بزرگ در اختیار پزشکان بود که در آن از انواع آمبولانس ها تا چادرهای امداد و نجات تا آزمایشگاه های گوناگون وجود داشت و کسانی با پوشش مخصوص پرستاران یا نیروهای امدادی و... آماده پاسخگویی به مخاطبان بودند و انواع ماکت ها و نمونک ها را نیز در اختیار داشتند.
محوطه ای دیگر به خدمت نیروهای پلیس درآمده بود تا از انواع ماشین ها و موتورهای پلیس تا انواع یونیفورم ها و حتی سگ هایی که با پلیس همکاری می کنند شکل و شمایلی خاص به آنجا بدهد. کارگاه های فنی و مراکز پژوهشی فراوانی به معرفی رشته های مختلف مهندسی می پرداختند و در آنجا می شد از خودروسازی تا ساخت رایانه و حتی اصول اولیه بازی های رایانه ای را فرا گرفت. بخش اعظمی از نمایشگاه در خدمت رشته های ورزشی گوناگون و تربیت بدنی قرار داشت که بازدیدکنندگان بدان سرگرم بودند و از فوتبال و والیبال تا یوگا و ماساژ درمانی در این بخش قابل دیدن بود.
در کنار مشاغل آشنا و همه گیرتر برای ما فراوان بودند حرفه های کمتر شناخته شده که اینها نیز در نمایشگاه به خوبی عرضه می شدند. از انواع چرخبال ها و هواپیماها برای معرفی خلبانی و کادرهای پروازی تا طراحی مد و لباس و یا آموزش عملی خال کوبی روی بدن و آرایش ناخن!
سرک کشیدنم به نمایشگاه مشاغل که به پایان رسید، برای شناخت حال و هوای سیاسی و اجتماعی ایتالیا با دکتر رضا قاسمی هم سخن شدم. پزشک ارتوپد ایرانی ساکن ایتالیا که خیلی خوب به تحلیل وضعیت می پرداخت. او می گفت که در ایتالیا دموکراسی ناقصی حاکم است اما همه این وضع را پذیرفته اند و با آن کنار آمده اند. مثال می آورد از کودتای اخیر و اینکه رییس جمهور ایتالیا (که از سوی مردم انتخاب نشده است) نخست وزیر برلوسکنی (که منتخب مردم بوده است) را با وجود داشتن اکثریت پارلمانی برکنار کرد اما آب از آب تکان نخورد!
قاسمی می گفت که در چند دهه گذشته تنها دولت پیشین برلوسکنی مهلت قانونی اش به پایان رسید و دیگر دولت ها همواره پیش از مهلت قانونی به شکلی ناتمام حذف شده اند اما با این حال کشور به مشکلی بر نخورده است!
گرم صحبت بودیم که ساعت کار نمایشگاه به پایان رسید و طبق قرار قبلی برای دیدن بافت تاریخی و زیبای ورونا راهی خیابان ها باستانی شدیم.




91/2/27
9:55 صبح

حاشیه های نمایشگاه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

حاشیه های نمایشگاه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پسین روز سوم)

شروع به عکاسی از تک تک غرفه های موجود در نمایشگاه می کنم. کالاهایی که به عنوان کالای لوکس به نمایشگاه راه یافته اند، نوع چیدمان غرفه ها، تنوع و تعداد کالای عرضه شده در هر غرفه، شیوه نورپردازی روی کالاها، میزان تأکید بر نام و برند کالاها و... هریک می تواند به کار هموطنانم بیاید.
عکاسی می کنم تا مجموعه تصاویر را در اختیار همکاران اداری قرار دهم تا بی آنکه در نمایشگاه حضور یافته باشند، بدانند که حال و هوای نمایشگاه چگونه بوده و در تجربه های مشابه چه راهی پیش رو دارند. تا تفاوت های اسلوب برگزاری نمایشگاه در آن سوی مرزهای خودی را با نمایشگاه های داخلی دریابند و این ویژگی ها به خوبی به هیأت های اعزامی به خارج از کشور انتقال یابد.
و در این میان برخی حواشی هم توجهم را جلب می کند. مثل غرفه ای که به عرضه کفش های مردانه دست دوز می پرداخت و وقتی بهای ارزان ترین کفشش را پرسیدم به خالی بودن جیبم خندیدم چرا که ارزان ترین کفش او بیش از یک میلیون تومان می ارزید!
و یا مثل غرفه ای که لباس گربه و سگ می فروخت و البسه ای کوچک که به پوشش نوزادان می مانست را به بهایی گزاف عرضه می کرد و طرفه آن که با وجود اخباری که مدام از بحران اقتصادی اروپا و ایتالیا به گوش می رسید، مشتری هم کم نداشت!
و یا مثلاً اینکه در هیچ غرفه ای، غرفه داران کالای خود را از مرز فرضی و چارچوب قراردادی غرفه شان خارج نکرده بودند (به عکس نمایشگاه های ایرانی که همه راهروها و فضاهای اطراف غرفه به اشغال غرفه داران در می آید و سد معبر امری طبیعی است!) و جالب آنکه وقتی یکی از غرفه داران ایرانی فرشی نفیس و دایره ای شکل را بر زمین مقابل غرفه خود پهن کرد، با آنکه جلوه و زیبایی خاصی به آن بخش از نمایشگاه بخشیده بود با خطاب و عتاب مجریان نمایشگاه رو به رو شد و هزار ادله آوردند که این کار درست نیست و اگر خدای ناکرده پای بازدیدکننده ای به این فرش گیر کند و زمین بخورد آیا پاسخگو خواهی بود؟!نمایشگاه با کفپوش سپید
و به گمانم مهمترین حاشیه، مفروش شدن نمایشگاه با موکت سفید بود. سفیدی ای که تا آخرین لحظه برپایی نمایشگاه به قوت خود باقی بود و ذره ای پاکیزگی اش خدشه دار نشد.
برای آنان که مجموعه های نمایشگاهی گوناگونی را در شهرهای مختلف کشورمان دیده اند و یا برای مجریان نمایشگاهی آشکار است که از چه سخن می گویم. در ایران ما با آنکه به رسم معمول برای هر نمایشگاه مهم و در خور توجهی از موکت نو و تازه استفاده می شود و معمولاً روکشی نایلونی تا پیش از گشایش رسمی نمایشگاه از آلوده شدن آن پیشگیری می کند و با آنکه اغلب از موکت هایی به رنگ تیره استفاده می شود و با آنکه مدام نظافتچی هایی با در دست داشتن جاروبرقی به رفت و روب مشغولند و... اما شاهدیم که باز هم گرد و خاک و انواعی از آلودگی همراه همیشگی کفپوش هاست.
حال ایتالیا و شهر ورونا را آن هم در بارانی ترین ایام سال تصور کنید که برگزارکنندگان نمایشگاهش با چه ریسکی پذیرای کفش های احتمالاً گل آلود بازدیدکنندگان می شوند و موکت سفید در برابرشان پهن می کنند!
 تدبیر آسانی اندیشیده شده بود: وقتی قصد ورود به سالن های سرپوشیده نمایشگاه را داشتید، پس از عبور از گذرگاهی که با قرار دادن بلیت یا کارت ورودی روی دستگاهی بر شما باز می شد، ناگزیر قدم بر کفپوشی سیاه رنگ و زیبا با پرزهای بلند می گذاشتید که شما را به سوی درهای ورودی هدایت می کرد. همین گام برداشتن روی این کفپوش برای پاکیزه کردن کف کفش ها کافی بود و حالا می شد آسوده خاطر بر موکت سفید قدم نهاد.




91/2/18
9:3 صبح

بر فراز ونیز

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بر فراز ونیز

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (ادامه روز سوم)

پس از درنگی در میدان سن مارکو به کلیسای بزرگی که در کناره میدان قرار دارد وارد می شویم. پرشمارند گردشگرانی که در حال بازدید از این کلیسا هستند و بیش از همه گروهی پرتعداد از گردشگران چینی جلب توجه می کنند که هدفون در گوش به توضیحات نجواگونه راهنمایشان گوش سپرده اند.
آقای میرمهدی در همان بدو ورود تذکر می گیرد که به احترام مکان مذهبی کلاه از سر بردارد و محو در زیبایی بنا می شویم. کلیسا پر است از نقاشی ها و آثار دیدنی.
آن سوتر از کلیسا و در ضلع دیگری از میدان سن مارکو، برج ناقوس قرار دارد. هر یک با پرداخت 8 یورو اذن ورود به برج را می یابیم و با آسانسور تا ارتفاع 60 متری بالا می رویم و البته تا رسیدن به نوک برج 40 متر دیگر فاصله باقیست. از بالای برج چشم انداز عمومی ونیز دیده می شود و انصاف باید داد که زیبا و خاص است. وجه غالب این چشم انداز آب است و شیروانی های نارنجی رنگ.
ابزار ترجمه سخنگویی هم در اختیار گردشگران قرار می گیرد که ابنیه ونیز و ویژگی های آن را به 5 زبان برگردان می کند. آن بالا، در کنار 4 ناقوس غول پیکر، دوربین هایی نیز مستقر است که اگر مایل باشی می توانی دیدنی های ونیز را از فاصله نزدیکتری سیاحت کنی.
هرچند جذابیت های بصری و تازگی های این شهر دیدنی خستگی را از یادمان برده و تاب و توانی فزاینده به پاهایمان داده است اما کم کم گاه بازگشت فرا می رسد و این بار سوار بر قایق مسیر رفته را تا ایستگاه راه آهن باز می گردیم. قایقی که مرا به یاد مترو تهران می اندازد و نقشه ای همانند نقشه راهنمای خطوط مترو بر دیواره خود دارد و ایستگاه به ایستگاه برای سوار و پیاده کردن مسافران پهلو می گیرد.
در ایستگاه راه آهن برای غلبه بر گرسنگی به سراغ رستورانی می رویم که انواع اطعمه و اشربه را تدارک دیده است و برای جستن گوشتی جز خوک به سراغ برگری از گوشت بوقلمون می رویم که به شیوه ترکی پخت شده و نام Kebab   بر آن نهاده اند.
پسین آن روز باز راهی نمایشگاه کالاهای لوکس شدیم.




91/2/2
10:3 صبح

قدم زدن در شهر بدون خودرو

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

قدم زدن در شهر بدون خودرو

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز سوم)

چند قرن پیش جوانی ایتالیایی در کنار پدر و عموی خود بار تجارت بست و تا شرق دور و سرزمین مغولان سفر کرد. حاصل این سفر دور و دراز، افزوده شدن لقب "جهانگرد" بر عنوان "تاجر" بود تا ما امروز "مارکوپولو" را بدین دو صفت بازشناسیم و "ونیز" هم ما را به یاد او بیندازد.
وقتی در سال های کودکی و نوجوانی کارتون سفرهای مارکوپولو را می دیدم و کتابش را می خواندم، تصور حضور در ونیز و دیدن این شهر عجیب و غریب که روی آب بنا شده و در خیابانهایش آب جاری است، تصوری محال و دور از دسترس بود و گمان نمی کردم که روزی از نزدیک شهر تاجر ونیزی را ببینم اما حالا ونیز در برابرم بود.
رحمتی پرسید که گردش با قایق را می پسندیم یا پیاده روی را که پاسخ دادیم تا پاهایمان توان دارد قدم زنان با حال و هوای بافت شهری ونیز آشنا شویم و وقتی خسته شدیم مسیر بازگشت را با قایق بازگردیم. بنا بر این در میان کوچه پس کوچه های بزرگترین بخش خشکی در جزیره راهی شدیم. هوای آفتابی به کمکمان آمده بود و می گفتند این آفتاب بدون ذره ای بارندگی در این فصل از سال در ونیز از عجایب است!
گویی در قرن ها پیش هستی و هر آن ممکن است در یکی از این کوچه های دنج و خلوت و دیدنی با مارکوپولو رو به رو شوی. حضور پرشمار مرغان دریایی و کبوترها، وجود انواع قایق های باریک و تزیین شده، پل های متعدد و جالبی که پیوند دهنده برخی کوچه ها هستند، نمادهای فستیوال های ونیز و ماسک های بالماسکه، چندین کلیسا و بنای تاریخی با معماری جالب توجه و... مناظری بدیع و جذاب را برابرت می نهند.ونیز
ونیز که به علت پرشمار بودن آثار تاریخی و هنری اش و نیز به خاطر شکل و شمایل و ویژگی های عجیب و شگفتش در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفته و هر سال میلیون ها گردشگر را به بازدید از خود فرامی خواند، از مجموعه بیش از یکصد جزیره تشکیل شده است که برخی از این جزایر با پل به هم پیوسته اند و برخی جدا از همند.
در میان کوچه ها و محوطه های جزیره تخته چوب هایی با پایه هایی فلزی روی هم چیده شده بود که راهنما توضیح داد به هنگام بالا آمدن آب، این تخته ها را در امتداد هم می چینند و مردم از روی آنها می گذرند. وجود پرشمار سگ هایی در اندازه و رنگ و نژادهای مختلف نیز که در کنار صاحبانشان در حرکت بودند چشمگیر بود. در یکی از محوطه های بزرگ در برابر یکی از کلیساها، سگی درشت جثه برای تخلیه خود درنگی کرد و پیرمردی که همراهش بود کیسه ای نایلونی از جیب به درآورد و مدفوع سگ را از سطح زمین برداشت و با خود برد (سگ داشتن به جای خود اما حفظ پاکیزگی شهر هم به جای خود!).
در ونیز خودرو وجود ندارد و قایق های پهلو گرفته در کنار خانه ها چشم اندازی متفاوت از دیگر شهرهای جهان را پدید می آورند. در این شهر تاکسی و اتوبوس شهری هم در هیبت قایق های کوچک و بزرگ خودنمایی می کند و حتی نیروهای پلیس یا آتش نشانی هم از قایق های موتوری استفاده می کنند.
در پیاده روی، به میدان اصلی شهر که "سن مارکو" نامیده شده است رسیدیم. محوطه ای مستطیل شکل و مسطح که چهار ضلع آن را ابنیه ای بزرگ با معماری ویژه فراگرفته است و در میانه آن کبوتران پرشماری در آمد و شدند و باید مراقب باشی آنها را از فرط فراوانی زیرپا له نکنی! و آب هم گاه به شکل محسوسی در میانه میدان بالا می آید.
چشم اندازی زیبا و فرصتی مناسب بود برای دمی نشستن و گلویی تازه کردن و جذابیت های مناظر را بلعیدن!




91/1/21
8:15 صبح

با قطار به سوی ونیز

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

با قطار به سوی ونیز

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد روز سوم)

شامگاه روز دوم سفر تا نیمه شب به ارتباط اینترنتی و ارسال اخبار و تصاویر افتتاحیه نمایشگاه به تهران گذشت و بامداد روز سوم باید راهی ونیز می شدیم.
قطار نقش اصلی ترین وسیله حمل و نقل بین شهری را در ایتالیا برعهده دارد و وقتی به همراه آقای میرمهدی به ایستگاه راه آهن ورونا رسیدیم، گروه های مختلف کارمندان، کارگران و دانشجویان در آمد و شد بودند. چند باجه برای دریافت بلیت به شیوه الکترونیکی و با کارت های اعتباری وجود داشت و افراد مسن و یا کم دانش تر از باجه های دیگری بلیت را به شیوه دستی تهیه می کردند.
با آقای میرفخرایی (مسوول دفتر همکاری های تجاری و فرهنگی ایران و ایتالیا) که پیشتر بلیت برایمان تهیه کرده و تا راه آهن همراهیمان کرده بود وداع کردیم و در یک بامداد سرد پاییزی و پیش از آنکه آفتاب رخ بنماید سوار قطاری شدیم که از میلان راهی ونیز بود و ما در میانه راه مسافرش بودیم.
قطارها برای اتصال شهرهای مختلف ایتالیا به یکدیگر و حتی به دیگر شهرهای اروپا پرتعداد و در سرعت های مختلف و با بهای بلیت متفاوت در گذرند. قطاری که ما را به ونیز می رساند، یورو استار سریع السیر بود و برای رفت و برگشت بهایی 40 یورویی داشت.
در واگن شماره 7 به گپ و گفت با آقای میرمهدی و سیاحت مناظر بیرون سرگرم بودم که به ایستگاه شهر وینچنزا رسیدیم و جوانی ایرانی (رحمتی) به ما پیوست تا راهنمایمان در ونیز باشد. می گفت چندسالی است که به همراه برادرش برای کار به ایتالیا آمده و حالا در وینچنزا به کار آهن سرگرم است.
مناظر بیرونی ترکیبی بود از کوه، دشت، درخت، کارخانه و گرافیتی های متعددی که بر دیوارها رخ می نمود و یادآوری می کرد که ایتالیا کشور گرافیتی است. مناظر درونی هم عبارت بود از مسافرانی که برخی هنوز در چرت بامدادی بودند، شماری که لپ تاپی بر میز مقابلشان نهاده و با آن سرگرم بودند، گروهی که به گپ و گفت با هم مشغول بودند و تعداد پرشمارتری که کتابی در دست غرق در مطالعه بودند.
یکی از نکات جالبی که در این قطارسواری با آن مواجه شدم این بود که نه در ایستگاه راه آهن ورونا و نه در طول سفر و نه در ایستگاه مقصد کسی یا دستگاهی برای کنترل بلیت نبود و اگر بدون خرید بلیت هم سوار بر این قطار شده بودیم، باز به مقصد می رسیدیم. (البته رحمتی گفت که گاه به صورت تصادفی این کنترل صورت می پذیرد و اثبات تخلف برابر خواهد بود با نشان دار شدن گذرنامه و تا مدتی باید قید اخذ ویزا از کشورهای اروپایی را زد!).
نکته جالب دیگر ورود دختران خردسال و زنانی به واگن بود که مشابه همتایان ایرانی خود که در ایستگاه های پلیس بین راه و یا توقفگاه های اتوبوس ها سوار شده و ادعیه یا قرآنی را در برابر مسافران می نهند و طلب پول می کنند، اینان نیز برگه هایی را که عباراتی ایتالیایی روی آنها درج شده بود روی میز مقابلمان نهاده و تا انتهای واگن رفتند و در مسیر بازگشت طلب پول می کردند! (که البته خیلی زود از سوی مهماندار واگن عذر اینان که رحمتی "کولی" می خواندشان خواسته شد).
پس از یک ساعت قطارسواری، به ونیز رسیدیم. بزرگترین شهر بدون خودرو دنیا!




<      1   2   3   4   5   >>   >