سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/8
11:14 صبح

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، همدلی، جامعه

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

آهسته و آرام در سکوت شب گام بر می دارم. نسیم خنکی بر پوستم می دود و تحمل سربالایی را آسان می کند. خودروها پشت سر هم در کنارم در رفت و آمدند. کیسه خریدهایم را در دست گرفته ام و فکرم مشغول است. تحفه ارزشمند و کالای گرانبهایی نخریده ام. پاکتی شیر، چند تخم مرغ، سطل کوچکی ماست و... و 10 هزار تومان ناقابل پرداخت کرده ام! مردم چگونه با این گرانی ها سازگاری یافته اند؟! روزگارشان به چه سان می گذرد؟
در باغچه ای کنار راه، مرد جوانی را می بینم که در تاریکی نشسته است و زنی چادر به سر کشیده سر بر زانوی او نهاده و طفلی نیز بر پای دیگرش تکیه داده است. نور ماشینهایی که می گذرند تاریکی را گاه به گاه کنار می زند و بهتر می بینمشان. هنوز گیج از اندیشه های قبلی هستم و می گذرم. چند قدمی که می روم، جدال ذهنی شروع می شود. اینها که بودند؟ در این تاریکی چه می کردند؟ اتراق کرده بودند یا به گدایی نشسته بودند؟ خودم را به نفهمی زده ام! مگر کسی در این تاریکی بر خاک می نشیند به سیاحت؟ بی گمان از سر نیاز آنجا بودند.
دیگر به خانه رسیده ام و هر لحظه پشیمانتر و افسرده تر از قبل. این همه شعار همراهی با نیازمندان می دهی و به همین راحتی می گذری؟ داری وقاحت را شرمنده می کنی! همسرم پرسان است که چه شده؟ چرا اینگونه ای؟ و ماجرا باز می گویم.
لباس می پوشد و می گوید برویم. به باغچه که می رسیم، دیگر آنجا نیستند. در تاریکی اطراف را رصد می کنم و در پیاده رو مقابل خانه ای می بینمشان بر همان شمایل و حالت پیشین. هنوز تردید دارم که نیازمند واقعیند یا از شمار آنانکه حرفه شان گدایی است؟
می پرسم اینجا به چه کار آمده ای و از چه نشسته ای؟ می گوید: این مادر مریضم است و این کودکم. برای مداوای مادر از طبس آمده ام و فردا نوبت معاینه اوست. آمدیم تا در خانه یکی از اقوام که اینجا سرایدار ساختمانی است بمانیم که پشت در مانده ایم.
برگه های بیمارستانش را می نگرم که ثابت کننده چیزی نیستند و تاریخش با آنچه شفاهی گفت متفاوت است. به هر روی به خواست همسرم هریک مبلغی به او می دهیم و باز می گردیم و این بار فکر دیگری در ذهنم رژه می رود. نیازمند واقعی را چگونه باید بازشناخت؟
کودکی را به یاد می آورم که بارها سر چهارراه آیت ا... کاشانی در کاشان دیده بودم که همیشه اندوهگین و گاه گریان از این بود که پول آدامسهای فروخته شده اش را گم کرده است و قرار است مواخذه شود! بارها!
جوان معتادی را به یاد می آورم که در ترمینال جنوب تهران چند بار برابرم سبز شده بود که کرایه رفتن به ولایتم را ندارم! چند بار!
مرد سبزه رویی را به یاد می آورم که مکرر در اطراف حرم رضوی در مشهد خود را پاکستانی جا زده بود و با انگلیسی نصف و نیمه ای می گفت که پولش را زده اند یا گم کرده است و در راه مانده است! مکرر!
و هنوز هم چون همان ایام سردرگمم که نیازمند واقعی را چگونه باز شناسیم؟




87/7/4
4:44 عصر

کابوس اسراییل بزرگ!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب، سیاست

کابوس اسراییل بزرگ!

زمین، خونخواره و ستمباره بسیار دیده است. چه در گذشته های دور و چه در سده ها و سالهای اخیر. فراوان سراغ داریم ددمنشانی را که شهرتشان بر پایه بی پایه ویرانی و وحشت افکنی و جنایت نهاده شده است. چنگیز، اسکندر، نرون، کالیگولا، ایوان مخوف، استالین، موسولینی، هیتلر، چرچیل، پل پت، گانگسترها، فاشیستها، آیشمنها و همه تبار قابیلیان.
اما شصت سال است که کوه صهیون، زادگاه و آرامگاه داوود پیامبر(ع) و جایگاه سلیمان نبی (ع)، نام خود را به بد سیرتان و جانی مسلکانی وام داده است که عبای "صهیونیسم" را بر سر گروه جلادان بالقوه بشریت کشیده اند و با خوار شمردن ملتها و نژادهای دیگر، در برتری خویش قلدروار غلو می کنند و در سفید کردن روی دیگر ددمنشان و زشت طینتان همت می کنند.
قانا، صبرا، شتیلا، غزه، رام ا...، جنین و همه خاک مقدس فلسطین عرصه گردن فرازی کرکسها، لاشخورها و کفتارها شده است. موشه دایان، مناخیم بگین، اسحاق رابین، ایهود باراک، شارون، اولمرت، موفاز و لیونی همگی ترانه خوانان در به دری و آوارگی فلسطینیان و سردمداران جنایتند. جملگی خدمتکاران فاجعه هستند در بطن موجودیت خون پایه و جنون مایه صهیونیسم لگام گسیخته.
و چه مظلومند قوم یهود از این منظر که صهیونیستهای دیده بر زر و گچ در سر، شده اند بوقچی و بلندگوی آنان!
و چه مثال زدنی هستند فلسطینیانی که از پس سالها خون و نبرد همچنان خستگی ناپذیر، سلاح سنگ را از کف نمی نهند و با انتفاضه در برابر هرچه شقاوت و سفاکی است ایستاده اند!
چه بزرگند کودکان فلسطینی که بازی و شادی کودکی را به ستیز با متجاوز تاخت زده اند!
چه عزیزند شیرزنان فلسطینی که فرزند خویش را راهی قتلگاه می کنند و آنگاه با خلعتی از حریر ناب بهشتی بر دوش، بر جنازه پاره پاره آنان نماز می گذارند.
مادرانی که شکسته و درمانده در انتهایی ترین بن بست عدالت و انسانیت و حقوق بشر از یاد رفته، سینه خویش چاک چاک می درند و مویه می کنند اما پا پس نمی کشند و با گوشت و خون عزیزان خود، حماسه مقاومت را تصویر می کنند.
و فلسطین، سرانجام رویای اسراییل بزرگ - آن هم از ساحل نیل تا کرانه فرات- را به کابوسی برای صهیونیسم بدل خواهد کرد که وعده الهی حق است و زمین به مستضعفان خواهد رسید.




87/7/3
12:59 صبح

جوشن نوشان جوشن پوش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

جوشن نوشان جوشن پوش

در خانه، در مسجد، در زیارتگاه و در هرجا که بتوان دل به یار داد، نماز را قامت بسته اند و لب به مناجات مقدس می کنند. در این لحظات بسیارند آنها که خدای را به هزار نام و هزار هزار رمز و راز می خوانند تا آنها را از دامها برهاند و در آستانه جانان به پرواز درآورد.
خوب می دانند که "مجیب الدعوات" اوست و "رافع الدرجات" و "ولی الحسنات" هم اوست و او همان کسی است که هم به خواندنمان خوانده است و هم اجابت کردنش را خود بر عهده گرفته است که به قول مولوی: "هم دعا از تو، اجابت هم ز توست"
امشب همه شرح عشق است و دلدادگی. تلاش برای فارغ شدن از خویش و وصل به عالم بالا. رها کردن خواب به قصد نیل به هشیاری. ایجاد و تقویت رابطه. پل زدن بین خلق و خالق، انسان و خدا. همان خدایی که "من له العزه و الجمال" است و "من له القدره و الکمال" و بندگانش را هم عزیز و صاحب جلال و جمال و کمال می خواهد.
لبها تقدس یافته اند به استغاثه و نیایش. به هر واژه، هزار بار کبوتر دل به پرواز در می آید و در چشمها، هزار چشمه نور می جوشد و در شبی که قدرش نامیده اند، قدردانان عشق، تقدیر خویش را به جان در آستان جانان می نویسند.
یا منتهی الرجایا، یا سامع الشکایا، یا رازق کل مرزوق، یا فارج کل مهموم، یا مونسی عند وحشتی، یا غیاثی عند کربتی، یا ستار العیوب، یا منفس الغموم،... بسیارند آنها که تو را می خوانند. سر بر آستان تو می سایند و الغوث خوانان چشمهایشان ابرهایی باران زا را مانند می شوند که پس از قحط سالی دوباره می بارند. امشب فراوانند آنها که "جوشن نوش" می شوند تا در برابر شیطان "جوشن پوش" باشند.
و من اما امشب هم متحیرم که قدر شب قدر را چگونه بدانم؟ چگونه چنین شبی را قدر شناسم که فردا بر غفلت خویش شرمسار نباشم؟ در اندیشه ام که دل شکستن و گریستنم بر مظلومیت علی (ع) است یا فرق شکافته اش؟ بر عدالت فراموش شده اوست یا بر احوال و اوضاع خود؟!
سوگواری بر بزرگمرد تاریخ را بر خود فرض می دانم و می گریم اما او که به اشک ریزان من نیازی ندارد! او مرا در چه کسوتی می خواهد؟ بر سفره های رنگین افطار بنشینم و فراموش کنم کسانی در همین دیار نانی بر سفره افطار ندارند؟ لیتر لیتر بر علی بگریم و یتیم نوازی او را فراموش کنم؟ از نان و نمک خوردن او حکایتها سر دهم و نیازمندان را نادیده انگارم؟
به راستی اگر او که امشب در دعای جوشن "ستار العیوب" خواندیمش، این موهبت عیب پوشی و آبروداری را از ما دریغ کند، چه تزویرهایی که عیان خواهد شد! نذری به نام علی (ع) را کجا قسمت می کنیم؟ مجلس روضه و احیا را به چه نیتی برپا می کنیم؟ سفره چرب افطار را برای چه کسانی پهن می کنیم؟ برای گریاندن مردم چه مبلغی را دریافت می کنیم؟...
و باز می اندیشم که چه صبور است خدا که ماییم بندگانش! و چه مظلوم است علی (ع) که ما شیعیان او هستیم!




<      1   2