سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/5/10
11:39 صبح

ورود به میکده آزاد است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

ورود به میکده آزاد است

گویند ابوالحسن خرقانی شبی به نماز بود که آوایی آسمانی خطابش داد: "هان بوالحسن! خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟"
شیخ گفت: "بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم با خلق بگویم تا هیچ‌کس سجودت نکند؟"
پاسخ آمد: "نه از نو، نه از من".

این حکایت خود برای نمایش اوج رحمت و عطوفت خداوندی کافی است. همان خدایی که خود به تنهایی برای بنده‌اش کافی‌است. (الیس الله بکاف عبده). همان خدایی که به قول پویشگر کویر: "اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست. او جانشین همه نداشتن‌هاست".
و حالا: المنت لله که در میکده باز است و خدای مهر و رحمت برای مهمانی خاص خود فراخوان داده‌است.
اعلام عمومی کرده که می‌خواهد همه حساب و کتاب‌های معمول با بندگانش را بر هم بزند. ندا داده که دنبال بهانه می‌گردم برای بخشایش و آمرزش. به بهانه صیام، تنفستان را تسبیح می‌انگارم و خوابتان را نیایش.
تنها باز آیید که در میخانه را گشوده‌ام!
رخ نمودن رمضان فرخنده باد.
یادداشت مرتبط:
سوی خوان آسمانی کن شتاب




90/4/30
1:42 عصر

شادمان از اجرا در سرزمین مادری

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: موسیقی

شادمان از اجرا در سرزمین مادری

مخاطبانش را که خرسند و خندان در برابرش تمام قد ایستاده بودند و تشویقش می‌کردند، دعوت به سکوت و نشستن کرد و پس از تعظیمی از سر احترام گفت: "خوشحالم که بار دیگر در سرزمینم و برای هموطنان عزیزم برنامه اجرا می‌کنم و امیدوارم لحظه‌های خاطره‌انگیزی از مجموع اجراها را برای شما رقم بزنیم".
شب نیمه شعبان بود و به دعوت دوستی فرصتی فراهم شده بود تا بار دیگر مهمان تالار وحدت باشیم و باز دقایقی در هوای موسیقی تنفس کنیم. شهرداد روحانی رهبری ارکستر سمفونیک تهران را برعهده داشت و آن شب موسیقی متن 12 فیلم نامدار تاریخ سینما را اجرا می‌کرد.
روحانی را همیشه در کنار "یانی" به یاد می‌آوردم. سال‌ها پیش بود که هنرنمایی رقابت‌گونه جوانی ویولن به دست در کنار زنی رنگین‌پوست در کنسرتی در آکروپولیس یونان، هیجان‌زده‌ام کرده بود و بعدها که دانستم آن جوان که رهبری ارکستر را هم برعهده داشته ایرانی است، سرشاز از نشاط و افتخار شدم.
و حالا، در روزهای ناخوشی که نامدار گرانقدری چون شجریان را برنمی‌تابند، ارجمند پرمایه‌ای چون ناظری را قدر نمی‌نهند، بسیاری از ناموران موسیقی این دیار ساز کوچیدن به دیار غربت کوک می‌کنند و...، بازگشت روحانی و دوامش در سمت رهبری ارکستر سمفونیک تهران مایه دلگرمی و شعف بود و حال خوشی داشتم از اینکه در برابر می‌دیدمش.
کاش این حال خوش با ما بماند و اربابان هنر را قدر نهیم و بر صدر نشانیم.
یادداشت‌های مرتبط پیشین:
یه کف مرتب!!   /    نوای خوش موسیقی




90/3/2
8:54 صبح

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

رفتیم به عیادت چند گروه متفاوت با چندتایی از بروبچه های دانشگاه. از معلولان جسمی و ذهنی گرفته تا اهالی خانه سالمندان و کوچولوهای سرطانی. سینه هامان در حال انفجار بود و از هم خجالت می‌کشیدیم که گریه کنیم و متهم شویم به احساساتی بودن و نازک نارنجی لقب گرفتن. بغض چنان راه نفس کشیدن را می‌بست که وصفش ممکن نیست.
باید کاری می‌کردیم. باید بودن خود را اثبات می‌کردیم تا از گروه بی‌دردان و نامردمان نباشیم. شاید هم اینها شعار باشد و فقط باید کاری می‌کردیم تا کمی آراممان کند! نمی‌دانم اما به هر حال به جای تورهای گردشگری و علمی و سیاسی، این بار تور بازدید از درد و رنج گذاشتیم. دانشجوها را همراه خود کردیم و کاسه گدایی‌مان را با افتخار به دست گرفتیم. پول خوبی جمع شد اما راضی نبودیم. قیمت داروهای شیمی درمانی را پرسیده بودیم و پول ما تنها قطره ای بود بر آتش آنها. پس کار دیگری کردیم.
مراسم قالیشویان مشهد اردهال نزدیک بود. مردم به عزاداری و یا سیاحت آمده بودند و ما با هزار خواهش و التماس از بانیان مراسم در گوشه ای قرار گرفتیم و باز هم گدایی کردیم. سخت و شیرین بود. آزاردهنده و لذت بخش بود....
چند سال بعد یکی از نزدیکانم نیازمند شیمی درمانی شد.... پس از چند دوره شیمی درمانی و ریزش موها و ضعف جسمانی، شفای کامل یافت و زیستن از نو آغاز کرد.
گاه با خود می‌اندیشم آن گدایی‌های پیشینم در بهبود و شفای پسین یکی از عزیزترین‌هایم موثر بوده است آیا؟!
چند روز قبل که بنا به اتفاق تماشاگر فیلم "4+10" شدم، باز در اندیشه سرطان بودم و بازی عجیبی که با زندگی می‌کند. مخیرت می‌کند بین ماندن و رفتن. می‌گذاردت وسط دعوای مرگ و زندگی. تو را تغییر می‌دهد. تغییری که می‌تواند سازنده باشد یا مخرب.
این تویی که تصمیم می‌گیری تسلیم شوی یا مبارزه کنی. سرطان سرطان است و یک واقعیت. برخورد من و تو با این واقعیت است که متفاوت می‌شود.
مانیا اکبری در این فیلم هم از زندگی اش فیلم ساخته است و هم از فیلم‌سازی به زندگی رسیده است و خود گفته است در کنار شیمی درمانی، سینما درمانی هم می‌کرده است!
دیدن این فیلم که جدال یک بازیگر با بیماری اش را به تصویر کشیده، هم تأمل برانگیز است و هم پیام‌رسان.
و من هنوز در اندیشه ام از این بازی شگفت مرگ و زندگی! و باز چهره کودکانی که زندگی گریمی بدون مو را برایشان رقم زده است از مقابل چشمانم رژه می‌رود.




90/2/3
10:37 صبح

'عاشق موسیقی، شیفته پژوهش، دلبسته ایران'؛ برادرم اینگونه بود

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

  "عاشق موسیقی، شیفته پژوهش، دلبسته ایران"؛ برادرم این‌گونه بود

گفت و گو با قدسیه مسعودیه (خواهر زنده یاد دکتر محمدتقی مسعودیه)

پیشتر در یادداشت "وز شمار خرد هزاران بیش" یادی داشتم از دکتر مسعودیه و اینک مجالی شد تا دست‌نوشته هایم از گپ و گفت با خواهر او را انتشار دهم:
چند ساعتی مهمان او هستیم. معلمی بازنشسته است و با خلق و خوی معلمی مهربان ما را می پذیرد. در کلامش و در حالت چهره و رفتارش علاقه خواهر به برادر به تمامی موج می زند. از برادر که سخن می گوید، گویی خود را فراموش می کند و با ذوقی کودکانه و پرنشاط به گذشته ها بازمی گردد. شیفتگی او ما را هم شیفته می کند و مشتاق شنیدن.
هر آن‌چه رنگ و بویی از استاد مسعودیه دارد برایش عزیز است. چنان شادمانه و با اشتیاق عکسهای برادر را از لا به لای پاکتهای کاهی قدیمی که رنگ زمان به خود گرفته اند بیرون می آورد و از هریک نشانی می دهد که مجذوبش می شویم و با او به گذشته سفر می کنیم: "این یکی مشهد است. این پاریس است. اینها پدر و مادرم هستند. این یکی را در ترکیه گرفتیم. این منزل قدیمی مان بود. اینها دانشجویانش هستند. این یکی را وقتی محصل بود گرفت و این چند عکس هم..." و آهی می آید و در حنجره اش خانه می کند. بله؛ این چند عکس هم مراسم خاکسپاری و تشییع پیکر برادر است.
کتابهای استاد مسعودیه را به دقت چیده و گردگیری کرده است. دست‌نوشته ها و جزوه های درسی او را در قفسه های منزل جای داده و سازهایش را بالای کمد نهاده است. لوح سپاسی را که وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی (عطاا.. مهاجرانی) به استاد مسعودیه داده بر بالاترین طبقه کتابخانه و در کنار دو لاله قدیمی جای داده است و هرگوشه منزل را که بنگری رد پایی از برادر می بینی.
از کودکی در حال و هوای موسیقی
وقتی عکسهای دو پدربزرگش را که هر دو از مشروطه خواهان خراسان بوده اند نشانمان می‌دهد، می‌پرسم: چه شد که از نیاکانی مشروطه خواه با دغدغه های سیاسی و مذهبی، آن هم در فضای شهری مذهبی با شرایط آن روزگار، چنین عشق و علاقه ای به موسیقی پدید آمد و از زنده یاد مسعودیه، استادی برجسته در این حرفه ساخت؟ می‌گوید:
"انگار عشق به موسیقی در خون برادرم بود. مادرم تعریف می‌کرد که در دوران کودکی محمدتقی، همسایه ای داشتیم که گرامافون داشت. آن زمان گرامافون کم بود و برادرم به منزل آنها می رفت و صفحاتی که می گذاشتند را می‌شنید و گریه می‌کرد. مادرم می‌گفت او ساعتها محو تماشای گرامافون و خیره به آن می‌ماند و آنقدر مجذوب آن بود که هرچه می‌کردند از آن خانه بیرون نمی‌آمد.
بزرگتر هم که شد سرگرمی‌اش این بود که پاهای ما را در دست بگیرد و با آن تار بزند. یکی را رها می‌کرد و می‌گفت این تار سیمش بد است و به سراغ پای دیگر می‌رفت. اصلاً همه سرگرمی و تفریح او در حال و هوای موسیقی بود. همیشه با سوت آهنگ می‌زد و کار به آنجا رسید که به خاطر شدت علاقه اش به موسیقی، از یکی از اقوام ویولن گرفت و از یکی از استادان موسیقی که تنها معلم ویولن در مشهد بود، نواختن آن را آموخت.
اوایل به خاطر مخالفت پدرم خیلی پنهانی و مخفیانه به طوری که کسی متوجه نشود تمرین می‌کرد. ما صندوقخانه کوچکی داشتیم که پر از وسیله بود و محمدتقی برای اینکه صدای سازش بیرون نرود و کسی نفهمد، آنجا تمرین می‌کرد. گاهی هم می‌رفت توی زیرزمینی که پر از تار عنکبوت بود و فضای مساعدی نداشت تا اینکه دیپلم گرفت و پس از رفتن به تهران به طور کامل در خط موسیقی افتاد."
می پرسم این مخالفت پدر تا کی ادامه داشت؟ می‌گوید:
"پدرم خیلی مخالف بود و با دغدغه خاص پدرانه خودش پرداختن به موسیقی را چیزی در ردیف انحراف و معتاد شدن می‌دانست. محمدتقی هم تنها برای حرمت نهادن به پدر در تهران در رشته حقوق و علوم قضایی تحصیل می‌کرد اما وقتی با مدرک دکترا به ایران بازگشت، پدرم از حاصل تلاش‌های او در زمینه موسیقی بسیار خرسند بود و به داشتن این پسر افتخار می‌کرد."
از قدسیه مسعودیه می‌خواهم که از ویژگیهای اخلاقی برادرش بگوید. با لحنی سراسر جاذبه نسبت به او می‌گوید:
"بسیار متواضع بود. همیشه راست می‌گفت و عین واقعیت را بدون کم و زیاد. از مصاحبه کردن پرهیز داشت و دوست نداشت خودنمایی کند. در کارش بسیار دقیق و جدی و در عین حال خنده رو و بانشاط بود. خیلی هم فامیل دوست بود. هر وقت به مشهد می‌آمد، حتی به منزل اقوام دور هم سر می‌زد. از نظر مذهبی هم معتقد بود و می‌گفت که من هرچه از امام رضا(ع) خواسته ام به من داده است."
در میان کتابهای زنده یاد مسعودیه بیش از هرچیز حجم زیاد کتابهای ادبیات و تاریخ خودنمایی می کرد که به راحتی می‌شد علاقه و توجه صاحب آنها را به فرهنگ و خرده فرهنگهای این دیار کهن فهمید. از این تعلق خاطر به وطن که می‌پرسم، پاسخ می‌دهد:
"محمدتقی به شدت به فرهنگ ایرانی علاقه مند بود و به تاریخ و قدمت این سرزمین عشق می‌ورزید. به خاطر همین بود که این کتابها را حتی وقتی که در پاریس بود برایش می‌فرستادم. تنها به علت دلبستگی به ایران و فرهنگ و موسیقی آن بود که پس از تحصیلات عالیه به ایران بازگشت. حتی پایان نامه دکترای او هم آواز شور و تجزیه و تحلیل آن بود.
در ایران می‌خواستند او را معاون وزارت فرهنگ و هنر کنند اما نپذیرفت و تنها به پژوهش و تدریس علاقه داشت. با شیفتگی خاصی به گوشه و کنار ایران می‌رفت و آهنگهای محلی را جمع آوری می‌کرد. من در بعضی از سفرها همراهش بودم. مثلاً در تربت جام نوازنده های محلی را دعوت کرد و بسیار با آنها صمیمی بود. همه چیز را به دقت یادداشت و گردآوری می‌کرد و آنها را راهنمایی می‌کرد. در قوچان به سراغ آقای یگانه رفتیم. او داستانی را با سازش روایت می‌کند که ابتدا نمی‌خواست همه آن را بگوید اما آنقدر شیفته محمدتقی شد که همه آن را گفت و ما ضبط کردیم.
محمدتقی به قدری به فرهنگ بومی ایران علاقه داشت که حتی در خارج از کشور هم از وطنش می‌گفت و در آخرین سمپوزیومی که حضور یافت، در لندن بود که مطلبی را درباره "روضه خوانی در ایران" ارایه کرد.
او به خاطر همین دلبستگی به فرهنگی ایرانی دوست داشت که در نیشابور دفن شود و می‌گفت در آن شهر شاعر و نقاش هست و جای یک موسیقی‌دان خالیست اما به هر حال نظر جمعی اطرافیان این بود که در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود."
کاش موزه او برپا شود
خواهر همچنان بااشتیاق از برادر می‌گوید. از شیفتگی او به کارش، از دقتش در آوانویسی و از لطف و مهر او و در این میان گاه خنده هایی شادمانه چاشنی گفتارش می‌شود و گاه بغضی تلخ به گلویش راه می‌یابد. گویی ذهنش با هر جمله ای نقبی می‌زند به جایی در گذشته های دور و دست نایافتنی.
و من جزوه های درسی و نسخه های دستنویس کتابهای مرحوم مسعودیه را ورق می‌زنم و خیره مانده ام بر آن همه ظرافت، دقت و زیبایی. دست نوشته ها را گویی با دقتی تمام خوشنویسی کرده اند. همه را با مداد به زیبایی نوشته است و هیچ خط خوردگی در آنها دیده نمی شود.
هرجا نیازی به تغییر داشته، با دقت پاک شده و یا برگه ای دیگر روی آن پاکیزه و با دقت چسبانده شده است. فرقی نمی‌کند که آن نوشتار فارسی است یا فرانسه، اعداد و ارقام است یا نتهای موسیقی، همه را به زیبایی نقش زده است.
لذت می‌برم و افسوس می‌خورم. بر او آفرین و درود می‌فرستم و بر ناتمام ماندن آثارش و راهی که می‌پیمود آه می‌کشم. از خواهر می‌پرسم پس از آنکه برادر خرقه تهی کرد، کسی یا گروهی به گردآوری این آثار برجای مانده همت نگماشت؟ می‌گوید:
"فقط از دانشگاه به سراغ من آمدند و مایل بودند تا کتابهایش را به کتابخانه اهدا کنیم. البته من مخالفتی ندارم اما دوست دارم که همه کتابها، سازها، یادداشتها و بقیه آثار محمدتقی را در جایی متمرکز جمع کنم و موزه ای به نام خودش برپا کنم. قرار بود که آزمایشگاه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا به نام او شود که ظاهراً منتفی شد و الآن هیچ اسمی از او جایی نیست و ای کاش لااقل دانشجویانی که به موسیقی علاقه واقعی دارند کارهای نیمه تمام او را به پایان برسانند."
می‌خواهیم خواهر را با خاطرات برادر تنها بگذاریم که با گفتن از یک آرزو بدرقه مان می‌کند:
"محمدتقی روز 30 فروردین متولد شد. ای کاش به یاد او این روز به نام اتنوموزیکولوژی نامگذاری شود".




90/1/7
11:7 صبح

فیلمی در نکوهش دروغ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

فیلمی در نکوهش دروغ

"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.
شاید همین یک جمله برای به‌روز شدن این وبلاگ کافی باشد. درباره آخرین ساخته اصغر فرهادی با آنچه در ذهنم رژه می‌رود هرچه بنویسم کم نوشته ام و حق مطلب ادا نخواهد شد. از این روست که شاید تنها سفارشی به دیدن این فیلم کافی باشد.
در جشنواره بیست و نهم فجر فیلم‌های زیادی دیدم. از فیلم لوس و ضعیفی مثل "یکی از ما دو نفر" تا فیلم گنگ و مبهمی مثل "آسمان محبوب" تا فیلم زنده و دلنشینی مثل "یه حبه قند" و یا نمایش مضحکی به نام فیلم "پایان نامه" که داد تماشاگران را درآورد اما نشد که "جدایی نادر از سیمین" را ببینم و حسرت دیدنش بر دلم ماند.
جوایزی که در جشنواره فجر و جشنواره فیلم برلین نصیب این فیلم شد و گفت و شنودها و نقدهایی که درباره این فیلم خواندم و شنیدم هم مدام بر این حسرت می‌افزود تا اینکه دیشب توانستم به تماشای هنرنمایی تازه فرهادی و عوامل فیلمش بنشینم.
می‌توان از ساختار منسجم فیلم نوشت که تو را از آغاز تا پایان همراه می‌کند بی آنکه با فیلم فاصله پیدا کنی. می‌توان از متظاهر نبودن فیلم در تکنیک‌ها و ساختار بصری نوشت آنچنانکه آنقدر درگیر روایت منسجم فیلم می‌شوی که هیچ زایده ای آزارت نمی‌دهد. می‌توان از تصویرگری واقعی آدمها و موقعیت‌هایشان نوشت بدانسان که نه از سکانس‌های پربازیگر و میزانسن‌های شلوغ و پیچیده خبری هست و نه از کارت پستال‌های بصری و چشم‌نواز. می‌توان از بازی‌های فراتر از سینمای معمول این روزهای ایران نوشت که موجب می‌شوند آدم‌های فیلم را به تمامی باور کنی. می‌توان از روایتگری ظریف و هنرمندانه داستان فیلم نوشت که به خوبی با بافت اثر در هم تنیده شده و تو را به پیش می‌برد. می‌توان...
اما مهمتر از همه اینها، پیام فیلم است که دروغ را تقبیح می‌کند و جایگاه اخلاق را در زندگی روزمره ما یادآور می‌شود.
فرهادی به زیبایی مقوله "اخلاق" را در تار و پود فیلمش وارد کرده و در بستر یک زندگی واقعی که منحصر به یک زوج یا خانواده ای خاص نیست، دغدغه سلامت اخلاقی جامعه را بازتاب می‌دهد.
"جدایی نادر از سیمین" می‌گوید که اگر دومینوی دروغ راه بیفتد، توقف و درنگی بر آن نخواهد بود و سیلاب بداخلاقی‌ها را پایانی نیست و در این مسیر، حتی دامن کودکان و پاکان اجتماع نیز ممکن است آلوده شود.
"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.