سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/8/11
7:17 صبح

درد را نمی شود قلم گرفت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

« البته واضح و مبرهن است که علم بهتر است از ثروت و در فضیلت علم همین بس که ثروت را دزد می تواند ببرد اما علم را نه.....»

  یاد این انشای کهن و تکراری ایام درس و مدرسه به خیر؛ یاد معلمهایمان به خیر که در وصف علم و برتری آن بر ثروت چه منبرها که نمی رفتند!

  امروز اما قصه تلخ دیگری در کوچه و بازار این دیار روایت می شود. امروز، مقدار ثروت است که اعتبار آدمیان را رقم می زند. دیگر نمی شود علم را در یک کفه ترازو گذاشت و ثروت را در کفه دیگر تا علم سنگین تر بنماید. وزن سنجهای دیجیتالی امروز تنها یک کفه دارند: ثروت!

  امروز، خیلی از آن هم مدرسه ای های ما که در انشاهایشان علم را برتر می دانستند، عارشان می آید سوار ماشین وطنی شوند و برای معلمهای دیروز حتی بوق هم نمی زنند! معلمها، فیش حقوقشان را اگر در کوزه هم بگذارند، می خشکد! علامه دهر هم که باشی، بدون پول به اندازه یک پفک نمکی هم تحویلت نمی گیرند؛ چه رسد به « کارگر» که به زعم بعضی ها « اجیر» است و اصلاً قاطی آدمها نیست که بخواهند برایش احترام قائل شوند!

  امروز، شخصیت مترادف است با مدل ماشین؛ اعتبار مساوی است با تعداد صفرهای حساب بانکی و منزلت اجتماعی را محل سکونت و دکوراسیون منزل معنا می کند!

  امروز شعار غالب این است: به هر قیمتی که شده زر را به دست بیاور! زور و تزویر هم که به همراهش می آید. پول که تلنبار شد، علم هم کرنش می کند، احترام هم می آید. مایه دار که شدی، جمعیت اگر جای سوزن انداختن هم نداشته باشد، باز برایت کوچه باز می کند!

  امروز در جراید می خوانیم که: « نرخ بیکاری در ایران 17 درصد است که بیشتر از همه کشورهای حوزه خلیج فارس است». که: « 11 درصد مردم ایران هیچ درآمدی ندارند». که: « 50 درصد از ثروت کشور در اختیار 20 درصد از افراد جامعه است». که: .....

  جراید و آمار و ارقام را رها کنیم. کافی است نگاهی به دور و برمان بیندازیم. ساعتی که کوچه و خیابان این سرزمین را نظاره کنی، انبوه مردمی را می بینی که در خطوط روزمرگی سرگردانند و تنها به « گذراندن» می اندیشند. آدمیانی بی حریم و حرمت شده که در امتداد خطوط و راههای « عادت» می روند و می آیند. نه! کشیده می شوند! چه کنند بیچاره ها؟ همه آبستن اند. اما نه آبستن فردایی روشن. تنها شکمهای آماسیده و متورمی دارند انباشته از درد و رنج و بیگانه با مهر مادری و عشق. غریبه با معنا که اصلاً فرصت معنا جستن نمی یابند. تنها به تداومی بی اثر می اندیشند. عبث گفتم. کدام اندیشه؟ مگر نای اندیشیدن دارند؟ تنها در تلاشی برای « ماندن»، از پی « نان» می دوند!

  کسی شکم عائله خود را با نان و رب پر می کند. پدری به مدیر مدرسه اصرار می کند که نام دو پسرش را در دو شیفت مخالف بنویسد چرا که تنها توانسته است یک جفت کفش تهیه کند! اشتباه نکنید. این قصه « بچه های آسمان» نیست. واقعیتی تلخ است که بیخ گوش ما دارد رخ می دهد.

  در کاشان شنیدم که کارگر بیکار شده یکی از کارخانه ها، میوه از دکان میوه فروشی برداشته و به فروشنده گفته است پول ندارم اما این را می برم! آیا کسی را حق اعتراض به او هست؟ مگر نه این که بر مضطر « اکل میته» حلال است؟

  در روزنامه خراسان خواندم که در مشهد ما مادری دست دخترک 9 ساله اش را گرفته و به خیابان آورده بود تا بفروشد به 10 هزار تومان! یعنی همه هستی و زندگی دخترک به بهای یک وعده غذای معمولی خیلی ها! کم مانده است بالا بیاورم. حالم به هم میخورد. از خودم. از خودمان. از مسلمانی مان. از سکوتمان. از مداحی هایمان. از گریه کردنهایمان!!

  آخر در همین ماه رمضانی که گذشت، برخی در خانه های پر تجمل کاخ مانندشان سیاه پوشیدند و روی مبلهای آنچنانی نشستند و سفره های آنچنانی تر انداختند و برای علی (ع) عزاداری کردند و 500 هزار تومان دادند به یک مداح تا یک شب برایشان روضه علی(ع) بخواند! بی اندیشه آنکه این پولها میتواند مرهم چه زخمهایی باشد. خیلی باید جسور و پررو باشیم که خود را انسان بنامیم. شرممان باد!

  می خواندم که جانبازی از بازماندگان جنگ تحمیلی شکوه می کرد که در سال 74 همسرش برای تداوم زندگیشان کلیه اش را به قیمت 300 هزار تومان فروخته است و بعد از آن وضع جسمانی اش بحرانی شده است. حالا مستأجر است در تهران با دختری معلول و همسری تحت درمان و تنها درآمدش ماهی 80 هزار تومان حقوق از کار افتادگی! گناهشان چیست؟ یعنی حق ندارم بگویم اف بر ما؟

  کسی را می شناسم که می گفت وقتی عزیزترین فرد به مهمانی شان می آید، آبروداری می کنند و برنج کوپنی می پزند که خورشتش اندکی لوبیاست و کسانی هستند که همین را هم ندارند. چرا که کوپنهایشان را هم برای درمان بچه مریضشان فروخته اند. شناختن اینها کاری ندارد. کافیست ساعتی کنار کوپن فروشها بایستیم و مشتریهایشان را ببینیم. آقای مسؤول! شما را هم می گویم. شما هم سری به آنها بزن. به خدا که جای دوری نمی رود. به یاد بیاور که « کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته»!

  اصلاً می شود دلی در سینه داشته باشی و جوانی را داخل جوی آب که میان میوه های پلاسیده و کرم خورده به دنبال میوه ای سالمتر می گردد ببینی و دلت از درد مچاله نشود؟ و تازه آن طرف تر راننده ماشین آخرین مدلی را ببینی که چند جعبه میوه را در صندوق عقب می گذارد و انعام جانانه ای هم به شاگرد میوه فروش می دهد!

  آیا می توانی به بغضی که راه گلویت را سد می کند چیره شوی وقتی در قصابی زن محجوبی را می بینی که با صدایی آهسته و لرزان و پر از خجالت و شرم، تقاضای 200 تومان گوشت می کند؟! دیگر گوشت از گلویت پایین می رود؟

  شرم نمی کنی دم از مسلمانی بزنی و از عدالت اجتماعی قصه ببافی وقتی کارگری را می بینی که روغن سهمیه بن خود را می فروشد تا قبض آب و برق منزلش را بدهد؟!

  من دخترکی را دیدم که موهایش را از ته تراشیده بود چون در خانه حمام ندارند و مادری دائماً خمار دارد که حال و روزش معلوم است و مربی بهداشت مدرسه سرش را پر از شپش دیده بود! وای بر ما که « نیازهای اولیه زندگی» برای این دخترک و دخترکان و پسرکان دیگری در وطنمان « آرزو» شده است و باز هم ادعای انسانیت و مسلمانی داریم! یعنی پررویی ما را حدی نیست؟ سنگ پای قزوین هم پیش ما کم می آورد!

  اینها قصه های عهد کهن ساکنان آن سوی دنیا نیست. در پایتخت کشور شیعه نشین ماست. در مشهد الرضا (ع) است . در دارالمؤمنین کاشان است.

  باز هم بگویم؟ همین ماه رمضان را برخی از هموطنان ما با اشک سفره سحر انداختند و با ناله سفره افطار و دریغ اگر جز نان و آب غذایی دیگر در سفره شان بود! چه سحرهایی را که به بهانه خواب ماندن بیدار نشدند تا در جواب اعتراض بچه ها بگویند خواب ماندیم! و باز موقع افطار نان بود و سبزی! نان بود و ماست!

  و ما افطاری دادیم. دیگ زدیم. آنهم چه دیگهای بزرگی! بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا که باز هم بالا نشین سفره مان همان متنفذهای متشخص بودند و اگر لطفی داشتیم، پس مانده های سفره برای فقرا بود!

  چقدر بی دردیم! چقدر بی غیرتیم! در کجای این جغرافیای درد به نظاره ایستاده ایم که جانمان بر آتش غیرت نمی گدازد؟ بر ما چه رفته است که گرسنگی دیگران، فقر دیگران، فاقه دیگران هم به فغانمان نمی آورد؟ اگر هم زوری بزنیم، برای فاقه دیگران نسخه های بی افاقه می نویسم!!

  ما را چه شده است که این همه در رکودیم؟ چه شده است که پس از گذشت بیش از دو دهه از انقلاب، حتی همان حرفهای اول انقلاب را هم نمی زنیم؟ سیاست کورمان کرده یا پول؟ غفلت می ورزیم یا بازیچه دست کسانی دیگریم؟ مگر از یاد برده ایم که اگر این فاصله ها به عدالت پر نشود، جز با نفرت پر نخواهد شد و از بذر نفرت هم جز درخت کینه نمی روید و میوه تلخ این درخت هم عداوت است و....؟! این بود پیمانی که در صدر انقلاب با مستضعفان بسته شد؟

  مسؤولانمان که در بازی « یک قل، دو قل» سیاست، هنگام طرح این مسایل که می شود، همه از چپ و راست یاد دوران کودکی شان می افتند و بازی« کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» ؛ غافل از اینکه قبل از نشستن در جایگاه مسؤولیت که با ریاست عوضی اش گرفته اند، با مردم « جناق» شکسته اند و خیلی وقت است که فراموش کرده اند هر چند که مردم بارها به یادشان آورده اند که:« ما را یاد، شما را فراموش!»

  چرا کمتر می شنویم که فلان بن فلان را به جرم کسب ثروتهای نامشروع و استفاده از رانتهای کذا و کذا به عدالتخانه برده اند و آنچنان که باید به سزای عملش رسانده اند؟ چرا مسؤولان خریدهای بی حساب و کتاب و خارج کنندگان ارز و سرمایه مملکت را که یا فناوریهای از رده خارج و یا تجهیزات غیر قابل استفاده وارد کشور می کنند، به محکمه نمی کشانند؟ چرا نمایندگان ما بر سر پرشیای آن مجلس و ‍زانتیای این مجلس چانه می زنند؟ چرا کسی حلقوم خائنان و خاطیان و مسببان فقر و شکاف عمیق طبقاتی را فشار نمی دهد؟ چرا گرده آنانی که مردم را از چشیدن طعم زندگی محروم کرده اند با تازیانه عدالت آشنا نمی شود؟ آخر چرا کسی نمی پرسد از کجا آورده ای و به کجا می بری؟

  چرا؟ چرا؟ چرا؟ آنهم با داشتن این همه منابع طبیعی و ذخایر سرشار نفت و گاز و مس و آهن و... و محصولات زعفران و پسته و خاویار و...و جامعه ای جوان با بهره هوشی بالاتر از متوسط جهانی و پیشینه پر افتخار تمدن و فرهنگ ایرانی و اسلامی و مردمی صبور و فداکار و ...؟ چرا؟

  آنانکه در برابر رانت و فقر و فساد و تبعیض قد علم نمی کنند، به این سؤال پاسخ دهند که نکند دست خودشان هم در کار است؟ برخی بالا نشینان بی دردمان که هیچ! دهانی کج می کنند و ریشخندی می زنند. بعضی مقدسهایمان هم که پنبه در گوش و سر به زیر لحاف می کنند که خدای ناکرده غیبت نشنوند! بعضی ها اگر دادی هم می زنند یا برای تخریب دولت است و یا برای کسب رأی در انتخابات و یا...! مغرضان و مسأله داران هم که دست در دست هم می دهند تا بانگ خروسان بی محل را در گلو بشکنند. اما بر دیندارانمان چه رفته است؟ اهل محراب و جماعت و جمعه در چه کارند؟ سطحی هستند یا به ژرفا می نگرند؟ از یاد نبرند که مردم برای شنیدن سخنان تکراری و محکوم کردنها و گزارشات روزنامه های هفته گذشته به صف جماعت نمی نشینند. مردم عدالت علی (ع)  را می جویند.

  از یاد نبریم که خود را شیعه علی (ع) می خوانیم. هم او که حتی والی بنشسته بر سفره اعیان را عتاب می کرد. هم او که در آوردن خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش را شایسته مرگ برای مرد می دانست؛ و حالا خیلی از ما لیتر لیتر برای او اشک می ریزیم بی توجه به همه آنچه کنارمان رخ می دهد که تقاصش به میزان علی(ع) هزار بار مرگ است! هزاران هزار بار مرگ! انگار فراموشمان شده است که اشک فقرا، تحصیل کردگان بیکار، بچه های خیابانی و... عرش خداوندی را می لرزاند.

  چند روز پیشتر، در شب شهادت همین علی(ع) ، خیلی از پولدارهای جامعه ما مجلس گرفتند. خرجهای آنچنانی کردند. اما آیا از فکرشان گذشت که در حاشیه شهرها و حتی در خود شهرهایمان کسانی از شدت فقر به فحشا افتاده اند؟ آیا دمی اندیشیدند که روزه و روضه هزار ساله شان چاره ساز نخواهد بود اگر حق سائل و محروم را نپردازند؟

  خدای من شاهد است که نمی خواهم تلخ بنویسم. اما وقتی تلخ می بینی و تلخ می شنوی، واژه هایت خشمناک و بیقرار می شوند و جز اینگونه آرام نمی یابند. آنهم وقتی مسلمانی ما بزرگترین ظلم و جنایت است در حق اسلام!!! البته کسی به دل نگیرد. به تریج قبای کسی هم بر نخورد. خودم را می گویم. وای بر من و بر مسلمانی من!

  تنها امید بسته ام که روزی نوای خوشی به پاسخ گویی « امن یجیب» در فضا بپیچد و زمین به مستضعفان به وراثت برسد. روزی که اهل استکبار را راهی در آن میان نیست.