سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/10/21
1:16 عصر

یلدایتان مبارک!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

  این یادداشت را برای نشریه ای نوشته بودم که بنا به مصالحی! از چاپ آن خودداری کردند.

شب نشینی در دیرپاترین شب سال، رسمی است کهن و عزیز که ما ایرانیان همچنان بدان پایبندیم و دلبسته؛ که نه تنها بازخوانی خاطرات خوش دیرین است که بهانه ای است برای صله رحم و با هم بودن و محکم کردن رشته های انس و الفت و تجدید عهدی برای گرم کردن شبهای سرد زمستانی با شعله های مهرورزی و حرمت نهادن به مهتران قوم.

  یلدایتان مبارک اما ...!!

  شادی شب چله را باید خلاصه کنیم در خوردن میوه های رنگارنگ و شیرینی و آجیلهای آنچنانی و شاید کمی پایکوبی و دست افشانی و تمام؟! یلدا همین است آیا؟ در پر شورترین و خاطره انگیزترینش برپایی جشنهای چند صد هزار تومانی و یا میلیونی و دیگر هیچ؟! اگر یلدا طولانی ترین شب سال است یعنی که فقط خوشی و غفلت و بیخبریمان را طولانی تر کنیم و تمام؟! این شادی نهی کردنی نیست و مباد که کسی بر این شادی عتاب آورد اما وقتی در کنار این زیبایی، صحنه های زشت بسیار است، نمی توان چشم فروبست و ندید.

  وقتی پسرک لبو فروش که لپهایش از سرما عین لبوهایش شده و دستهایش نیز، به میوه فروشی آن طرف خیابان خیره می شود که ماشینهای گران قیمت جلویش می ایستند و سبدهای چند ده هزار تومانی میوه می خرند، نمی شود گفت که یلدا سراسر زیبایی است. وقتی می بینی و می شنوی که جوانی ساعت یک میلیون تومانی به دست بسته و 30 میلیون تومان خرج اسپورت کردن ماشینش کرده تا شب یلدا با فلان رفیقش (یا رفیقه اش!) به فلان پارتی برود و در همان ولایت کارگری چون چیزی برای خوردن نداشته، در حال تی کشیدن کف ساختمان دچار ضعف می شود و از هوش می رود، مگر اوقات خوش و کام شیرینی باقی می ماند؟ و فراموش نکنیم این همان کارگری است که پیامبر بر دستانش بوسه می زد و امروز..! وقتی پول تو جیبی بعضی از شازده ها از درآمد یک خانواده بیشتر است مگر می شود یکسره از زیبایی و شادی و نشاط شب چله سخن گفت؟ وقتی در شب چله در پایین شهرهایمان سبدهایی را شاهدیم که اگر با میوه های نیمه پوسیده ای که مغازه دارها دور می ریزند، پر نشود هرگز پر نخواهد شد، چگونه دل به خوشی بسپاریم؟

  نگرانی من از شادی مردمان نیست که چه لذتی بالاتر از اینکه جامعه ات را مملو از شادی ببینی. هراس من از فاصله هایی است که اگر به عدالت پر نشود جز با عقده و کینه پر نخواهد شد و از بذر کینه هم جز درخت نفرت نمی روید که این درخت میوه ای جز عداوت ندارد! ترس من از حرامی نیست. از حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالهاست. بیم من از بیگانه و دشمنی هایش نیست. از خویشهای غافل است. از گریه هایی که به گوش نمی رسد و بغضهایی که نشکفته در گلو می میرد. هراس من از بی خبری است که غافلمان می کند از همسایه مان که نه نانی برای خوردن می یابد و نه ایمانی برای برپا ایستادن.

  دغدغه من حال و روز آدمیانی است که شمشیر بران نیاز، به مغز استخوان صبوریشان رسیده است. مردانی با جیبهای خالی و دلهای پر(!) که گاه چنان در فشار نداری و بیکاری چلانده شده اند که گویی منتظر بهانه اند تا عقده شان بترکد و وای که گریستن مرد چه وحشتناک است و دردناک!

  ناراحتی من از این است که می بینم موشهای طاعونی قلب سوزان شیرهای نجیب را در قفس می جوند و شیرمردان، درهم شکسته، خرد شده و متلاشی روزگار می گذرانند.

  نغمه شاد از سازی بر می آید که آرشه ای خوش بر آن کشیده شود. زیر دندانه های اره دوسر فقر و بی عدالتی که به جان جنگل سر سبز انسانی افتاده است، جز فریاد مرگ رگی که در اعماق جان آدمیت از هم می گسلد، در انتظار چه می توان بود؟

  راه دوری نرویم. قحطی کشیدگان آفریقا و بدبختان و تیره روزان آن سوی مرزها را نمی گویم. داخل مرزهای خودمان، در بطن میهن اسلامی مان، حتی در مذهبی ترین شهرهایمان، کم نیستند کسانی که در حسرت یک دست لباس گرم در آستانه فصل سرد مانده اند. چشمانی که گاه ثانیه های به در ماندنشان، سالی به طول می انجامد! کم نیستند عشیره خدا در زمین که خداوند برایشان آبرو گرو گذاشته تا دیگر بندگانش وعده او را باور کنند و به یاری محرومان بشتابند تا او خود ده چندان پاسخشان دهد. بر محرومان چشم بسته ایم یا وعده خدایمان را باور نداریم؟ مباد که دریابیم نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه!

  بر ماست که احساس انسان بودن خود را به کمال در دستگیری از دست به زانو ماندگان نشان دهیم و مهربانی ایرانی را جلوه ای دیگر ببخشیم و جانمان را در زلال نوع دوستی جلا دهیم. حیف است این آینه های خداوندی در گذر زمان، غبار زمین بگیرد. حیف است این گوهرهای شب چراغ مردانگی و مهربانی، در پس لایه های غفلت، از تماشای فرشتگان دور بماند. حیف است این زیباترین خلق خدا، زیباترین خلق خدادادی خود را به تماشای فرشتگان نگذارد.

  وقتی سبدهای میوه چند ده هزار تومانی را به خانه می بریم، یادمان باشد اطرافمان کسانی هستند که دیری است از میوه جز تماشا نصیبشان نشده است. باور کنیم که تنها با هزار تومان کمتر، می توان چراغ چله را در خانه دیگران هم روشن کرد و آن وقت است که یلدا، چه چلچراغ نورانی و دوست داشتنی خواهد داشت. آن وقت است که مهربانی در چشمها شعله می کشد و حتی در طولانی ترین شبها هم از ستیغ هر انگشت دست خیران خورشیدی طلوع می کند.

  گیرم بپذیریم که با یک گل بهار نمی شود، اما برای تماشای بهار باید نسل گلها را تکثیر کرد. چنانکه از یک شمع افروخته می توان هزاران چراغ روشن کرد و سپاه تاریکی را درهم شکست. مهم اینست که عزمی بر رقم خوردن بهار باشد و اراده ای برای روشنی.

  کافی است باور کنیم اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه همه ماست و اگر فقر و نیاز می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نباشد، همه ما مقصریم که تسلیم و تن داده به این وضعیم و معلوم است که فاتح هیچ وقت سرزمین گشوده شده را ترک نمی کند و از فتح دست نمی شوید.

  اگر در دیارمان خاموشی باشد و بشود سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از همه ما خاموشان زندگی نشناس و تن رها کرده به بودن بی فایده است.

  یلدا بر همه ایرانیان مبارک اما باور کنیم که اگر شب یلدا برایمان بلندترین شب اندیشه های فراتر از روزمرگی ها باشد، به فیضی رسیده ایم که از هفتاد سال عبادت برتر است و افسوس بر ما اگر این شب هم به شبهای دیگر غفلت بپیوندد.